4

2.2K 475 12
                                    

جیمین تا صبح به حرف های جونگکوک و آهنگ جشن و رفتار جونگکوک با جی اون فکر میکرد.
چهارشنبه صبح جیمین تمرین رقص داشت و جونگکوک کلاس نداشت و گوشه سالن تمرین به همراه چند نفر نشسته بود و دخترا و پسرایی که میرقصیدند نگاه میکرد. نگاه جونگکوک به جیمین و جونگین بود که صدای مینسو، یکی از پسر هایی که کنارش نشسته بود رو شنید.
_پارک جیمین واقعا جذابه...با اون شلوارک هایی که میپوشه...من که دوست دختر دارم با دیدنش تحریک میشم...خوش به حال اونی که بتونه شبو باهاش بگذرونه...
پسر کنار مینسو تایید کرد.
_آره تازه کونش که بهتره...
جونگکوک که عصبانی شد بود نگاهی عصبانی به مینسو انداخت.
_میشه سرت تو کون خودت باشه لطفا؟!؟
مینسو و دوستش از جاشون بلند شدند سالن رقص رو ترک کردند.
جیمین از تو آینه نگاه جونگکوک رو خودشو حس میکرد و بهش لبخند میزد.
جی اون وارد سالن تمرین شد. برای ناهار زودتر اومده بود دنبال جیمین. با دیدن جونگکوک لبخندی زد و کنارش نشست.
جونگکوک و جی اون انقدر سرگرم حرف زدن بودن که نفهمیدند جیمین تمرین رو تموم کرده و خودش تنها به سالن غذا خوری رفته.
جیمین تنها دور میز همیشگیشون نشسته بود که جونگکوک و جی اون دست در دست هم وارد کافه تریا شدند و کنار هم رو به روی جیمین نشستند.
جیمین اخم کرده بود.
_خبریه؟!؟!
جونگکوک که انگار تازه متوجه جیمین شده بود دستشو از دست جی اون بیرون کشید.
_نه چه خبری.....
رفتار عجیب جونگکوک و جی اون تا چند هفته ادامه داشت.
اونا بیشتر وقتشون رو با هم میگذروندند و جونگکوک مدام اصرار میکرد که جی اون هم باهاشون باشه. جونگکوک خیلی وقت ها جی اون رو تا کلاس هاش همراهی میکرد و قراراش با جیمین رو فراموش میکرد.
جیمین تو ایستگاه اتوبوس منتظر نشسته بود. اون هر هفته جمعه با جونگکوک میرفت خونه و با خانواده جونگکوک غذا میخورد. خانواده جیمین با یه خانواده معمولی خیلی فرق داشتند. خانواده جونگکوک تشکیل شده بود از پدرش و مادر و برادرش سوکجین. با اینکه پدر جونگکوک با مادر سوکجین ازدواج کرده بود، خانواده جونگکوک خیلی صمیمی بودند و همدیگرو دوست داشتند.
ولی خانواده جیمین اصلا اینطور نبودند. جیمین تنها فرزند آقا و خانوم پارک بود ولی ذره ای محبت از جانب اونا دریافت نکرده بود. تمام زندگیشو با دوست بچگیش گذرونده بود. با حس خیسی گونه هاش به خودش اومد و نگاهی به ساعتش انداخت. الان سی و پنج دقیقه بود که منتظر جونگکوک بود. از جاش بلند شد تا به سمت خوابگاه بره که جونگکوک دوان دوان خودشو به ایستگاه رسوند. نفس نفس میزد و به سرفه افتاده بود. جیمین با اینکه ازش عصبانی بود ولی سمتش اومد و کمکش کرد بشینه.
_جیمینا.....من......اصلا....حواسم به .....ساعت ....نبود.
جیمین سری تکون داد ولی هیچی نگفت.
_باهام قهری؟
جیمین سرشو تکون داد و دستی تو موهاش کشید.
_من میرم خوابگاه....
خواست بلند شه که جونگکوک کشیدش تو بغل خودش.
جیمین به محض اینکه افتاد تو بغل جونگکوک خواست خودشو جدا کنه که جونگکوک بهش نزدیکتر شد.
_جیمینی.....من متاسفم....لطفا ناراحت نباش....ناراحت بودن تو قلبمو میشکنه...من میدونم دیر کردم....میدونم اذیت شدی....ولی ناراحت نباش....
جیمین به چشمهای جونگکوک نگاه کرد. میتونست حس کنه حرفهاش واقعیه. خودشو از جونگکوک جدا کرد و گفت
_وقتی منو یادت میره یعنی ارزشی نداشتم....این ناراحتم میکنه...فکر میکردم من بهترین دوستتم...
جونگکوک دستپاچه شد.
_اصلا اینطوری که میگی نیست....تو برام ارزشمندی....درسته که من فقط دوساله که میشناسمت....ولی تو بهترین دوستمی....تو منو خیلی خوب میشناسی...من تو این دانشگاه، بدون تو یه روزم دووم نمی آوردم....اگه تو نبودی معلوم نبود چه بلایی سرم بیاد.
جونگکوک دست جیمینو گرفت و به صورتش خیره شد. جیمین که از حرف های جونگکوک خجالت کشیده بود، خندید و گفت
_معلومه....همون ماه اول نصف دختر های دانشگاه باهات خوابیده بودند و چندتاشونم ازت بچه داشتند....
جونگکوک زد زیر خنده و موهای جیمینو بهم ریخت.
_البته که الان وضع انقدر خراب نیست...چرا که کوچولو ترین و مهربون ترین هیونگ دنیا مراقبمه.
جیمین حس میکرد داره زیر نگاه و لمس جونگکوک ذوب میشه. از جاش بلند شد و به سمت خوابگاه دوید. جونگکوک از جا پرید و دنبالش کرد....
_جیمینی....صبر کن....بذار منم بیام....حالا که نرفتیم خونه....میشه رامن بخوریم؟!؟...تو خوب رامن درست میکنی....جیمینا....

forever you Where stories live. Discover now