جیمین به همراه جین و نامجون به خونه برگشتند. جین به کمپانی رفت و نامجون لپتابشو باز کرد و با جیمین مشغول گشتن در مورد هوپ ورلد شدند. نامجون متوجه شد که هوپورلد مدرسه ی رقص بزرگیه که همه جور رقصی آموزش میده. اطلاعیه ی ثبت نام وبسایت رو باز کرد و برای جیمین خوند.
_جیمینی ....میخوای بری کلاس رقص
جیمین با چشمهای گرد شده به نامجون خیره شد.
_کلاس رقص؟!؟....دوست آپا مربی رقصه؟!؟
نامجون سری تکون داد.
_احتمالا... توی وبسایت فقط اسم صاحب کمپانی رو زده...ولی استاد دانشگاه پدر بزرگت گفت پارک جیمین تو هوپورلد کار میکنه....اینجا چند نوع کلاس رقص دارن که به جز کلاس کودکان همه رو جانگ هوسوک درس میده....پس جیمین مربی بچه هاست...
جیمین آهی کشید.
_ولی آپا نمیذاره برم کلاس...
_چرا که نه؟ ..اون خودش هم رقصیدنو دوست داره....
جیمین دوباره آه کشید.
_عمو...مگه یادت نیست؟!....چند وقت پیش تو کلاس نقاشی افتادم زانوم زخم شد....الان چند هفته است که خاله جینهو میاد خونه و بهم نقاشی یاد میده....
نامجون دستی به صورتش کشید.
_باید راضیش کنیم....بهش میگیم منم باهات میام...اونطوری شاید قبول کنه...عصر که اومد باهاش حرف میزنیم...فردا کلاس رقص تشکیل میشه....باید در مورد خواسته ی مامانت حداقل یه فکری بکنیم.
جیمین به عکس مادرش تو گردن بندش نگاه کرد و بهش لبخند زد.
***
خانواده ی جئون جیمین دور میز نشسته بودند و همه داشتند در آرامش غذا میخوردند...البته همه به جز جیمین.. جیمین با غذاش بازی میکرد و زیر چشمی به باباش که روبه روش نشسته بود نگاه میکرد. جونگکوک که متوجه غذای جیمین شده بود صداش زد
_جیمینی...چرا غذا نمیخوری؟!؟...حالت خوب نیست؟!
جیمین قاشقشو تو ظرف سوپ رها کرد و به باباش خیره شد.
_حوصله ندارم....
جونگکوک با تعجب نگاهش کرد.
_چرا عزیزم؟!؟؟.....چیزی شده؟!
_میخوام برم......چیزه......یعنی..
جونگکوک به غذا خوردن ادامه داد...
_کجا میخوای بری؟!؟پارک؟!؟
جیمین لباشو بیرون داد و یه دفعه گفت
_نه آپا میخوام برم کلاس رقص...
قاشق جونگکوک از دستش افتاد و چشمهاش گرد شد.
_کلاس چی؟!؟ رقص؟!؟ عمرا....جیمینی تو هنوز خیلی کوچولویی....اجازه نداری بری کلاس...هیچ کلاسی...من بهت اجازه نمیدم...
جیمین اعتراض کرد.
_ولی آپا من حوصلم سر میره...تو و عمو جین تا عصر سرکارید و عمو نامجون بعد از ظهرا خیلی کار داره و نمیتونه باهام بازی کنه...منم حوصلم سر میره...باید برم کلاس..ترو خدا...
جونگکوک دستشو کوبید رو میز
_بسه جیمین...بهونه نیار...من نمیخوام بری کلاس.
جیمین چشم غره ای به بابا ش رفت
_ولی آپا...من میخوام برم ....میخوام برم میخوام برم.
جونگکوک فریاد کشید.
_جئون جیمین......منم گفتم نمیشه...بس کن.
با فریاد جونگکوک جیمین زد زیر گریه و سوکجین سریع جیمین رو بغل گرفت و جونگکوک رو سر زنش کرد.
_جئون جونگکوک....چرا سرش داد میزنی؟ بچه چه گناهی کرده ...دلش میخواد بره کلاس...بذار بره..
جونگکوک اه کشید.
_ نمیتونم...کلاس رقص خطرناکه...ممکنه آسیب بینه.
جیمین سرشو تو گردن سوکجین فرو برد و چشمهاش رو بست. جونگکوک با دیدن جیمین اهی کشید.
متوجه شد که جیمین واقعا ناراحته.
_جیمینی..... عزیزم....آپا سعی میکنه زودتر بیاد خونه....باشه؟!.....
جیمین که قصد نداشت کوتاه بیاد رو به سوکجین گفت
_عمو...میشه بریم اتاقم؟!؟
سوکجین سری تکون داد و جیمین رو به اتاقش برد.
جونگکوک دستی تو موهاش کشید و کلافه پوفی کرد. روی صندلیش نشست. نامجون که غذاشو تموم کرده بود گفت
_بزار بره....منم دنبالش میرم...مراقب جیمین هستم...من میتونم وقتی منتظرشم بنویسم و کارمو پیش ببرم.. ...نمیشه که تا ابد تو خونه بمونه
_ولی هیونگ....اون هنوز خیلی کوچولوعه...
_باید یکم آزاد باشه تا زندگی کنه...این حساسیت تو اذیتش میکنه...
جونگکوک دوباره اه کشید و بلند شد و به اتاقش رفت. دو دل شده بود.
****
صبح روز بعد جیمین با صدای نامجون از خواب بیدار شد.
_جیمینی....جیمینی...پاشو....باید بریم خرید...
جیمین تو جاش نشست و چشمهاشو مالوند.
_واسه چی؟!
نامجون جیمین رو بغل کرد تا ببره دست و صورتشو بشوره.
_بابات اجازه داد بریم کلاس رقص...باید برات کفش و لباس بگیریم...ولی هیچ بلایی نباید سرت بیاد.....وگرنه این دوتا برادر منو زنده نمیذارن...
جیمین از خوشحالی جیغ کشید و به سمت عکس مادرش چرخید.
_اوما....امروز دوستت رو میبینم...
YOU ARE READING
forever you
Romance_عمو جین....پارک جیمین کیه؟! جین نگاهی به جونگکوک انداخت. _پارک جیمین ؟!؟ منظورت دوست دانشگاه باباته؟! اون یه پسر خوشگل ریزه میزس. البته الان چند ساله ازش بی خبرم.. جیمین نگاهی به پدرش انداخت. _آپا...تو یه دوست داشتی که اسمش جیمین بوده؟!....پسر بوده...