به محض این که رسیدند نامجون درو براش باز کرد بهشون خوش امد گفت و اونا رو به پذیرایی برد. جین از آشپزخونه خارج شد و با دیدن جیمین جیغ کشید
_جیمینی....
جیمین خودشو به سوکجین رسوند و بغلش کرد.
_هیونگنیم.....دلم برات تنگ شده بود...
_منم همینطور.....چقدر عوض شدی.....
جونگکوک به همراه جیمین وارد پذیرایی شدند و جیمین به سمت جین و جیمین دوید.
_اوپا......
جیمین دختر کوچولو ی رو به روشو بغل کرد و گونه اشو بوسید. جونگکوک به سمتشون اومد و در حالی که به جیمین خیره شده بود سلام کرد. تهیونگ به جیمین که کنار باباش بالا میپرید نگاه کرد. بعد از اینکه همگی روی مبل ها نشستند تهیونگ به نامجون سلام کرد.
_کیم تهیونگ....از آشناییت خوشوقتم...
نامجون لبخند زد و دست تهیونگ رو فشرد.
_کیم نامجون...منم همینطور....من نمیدونستم بقیه ی اعضای خانوادمو میشناسین...
تهیونگ خندید.
_من جونگکوک رو خوب میشناسم...با سوکجین شی هم چند بار ملاقات داشتم ولی شما و این دختر کوچولورو اولین باره که میبینم.
جیمین به سمت تهیونگ اومد و دستشو دراز کرد.
_جئون جیمین.... شش سالمه
تهیونگ خندید
_کیم تهیونگ....بیست و هفت سالمه...
جیمین خودشو تو بغل تهیونگ انداخت و گوشواره ی آویز بلندشو لمس کرد.
_عمو ته.....تو خیلی خوشگلی....
جونگکوک جیمین رو سرزنش کرد.
_جیمینی....هیونگ رو اذیتت نکن....
جیمین نگاهی به پدرش انداخت.
_ولی اپا.....راستی عمو....چرا با جیمینی اوپا اومدی...توهم دوست آپا بودی و آپا گمت کرده؟!؟
تهیونگ سرشو تکون داد
_نه عزیزم....من فقط دوست جیمینی هستم ....البته اپای تو دوست جدیدمه....
سوکجین نگاهی به ساعت انداخت و گفت
_خوب دیگه....وقت شامه...
بعد از شام همگی دوباره به اتاق پذیرایی برگشتند و نشسته بودن. و حرف میزدن که جیمین کوچولو رو به تهیونگ گفت.
_عمو...تو جیمینی اوپا رو دوست داری؟!
_البته...
جیمین کمی فکر کرد و گفت
_واقعا دوسش داری؟!
تهیونگ نگاه متعجبی به جیمین انداخت.
_البته که دارم.....من و جیمینی از بچگی با هم بزرگ شدیم....من اونو از بهتر از هر کس دیگه ای میشناسم....
جیمین که چشم هاش برق میزد خودشو توی بغل تهیونگ انداخت و زمزمه کرد.
_میشه بگی چی دوست داره؟
تهیونگ لبخندی زد و گفت
_آره....اون عاشق رقصیدنه....برای چی میپرسی؟
_میخوام دلشو بدست بیارم.....
تهیونگ با شنیدن این حرف جیمین زد زیر خنده
_عزیزم....جیمینی بیست و دو سال ازت بزرگتره......اون از آپات هم بزرگتره....
جیمین اخم کرد.
_برای خودم که نه ....اوما گفته دلشو بدست بیارم تا .....
حرف های جیمین کوچولو با ناله ی پر از درد جیمین قطع شد.
جیمین از درد داد کشید.
جونگکوک با تعجب بهش بهش خیره شد.
_اوه...هیونگ....خوبی؟!؟....دستتو بریدی؟!
جیمین که با دست آنگشتشو گرفته بود با سر تائید کرد خون از انگشتش بیرون میومد و روی پیرهنش میچکید اما جیمین متوجه نبود و بهش خیره نگاه میکرد.
_هیو....هیونگ....چی شدی؟!
تهیونگ سریع خودشو به جیمین رسوند و کنار پاش نشست. سر جیمین رو تو دستاش گرفت و گفت
_جیمینی...تو چشمام نگاه کن....هیچی نشده....ازت میخوام درست نفس بکشی....خوب؟!؟.....الان دستتو میبندم.... بهش نگاه نکن..باشه...به من نگاه کن....
تهیونگ از سوکجین پرسید
_جین هیونگ.....میشه جعبه کمک های اولیه رو بهم بدین؟!؟.....جونگکوک لطفا مطمئن شو جیمین به دستاش نگاه نکنه..
جونگکوک که الان سر جیمین به سمتش بود دستشو توی موهای نقره ای رنگ جیمین کشید.
_جیمینی....چیزی نیست....درسته....همینطوری نفس بکش....چیزی نیست...
جونگکوک واقعا گیج شده بود...جیمین با چند تا قطره خون به این روز افتاده بود!! با بازگشت سوکجین تهیونگ شروع به باز کردن دستهای جیمین کرد. جونگکوک صورت جیمین رو تو دستاش گرفته بو بهش خیره شده بو چرا هیج وقت نفهیمیده بود چشمهای جیمین انقدر قشنگ و خواستنی هستند؟ چرا هیونگ فسقلیش به نظرش جذاب شده بود؟ چرا حتی صورت وحشتزده ی جیمین باعث میشد قلبش تند تر بزنه؟
بعد از اینکه تهیونگ زخم جیمین رو پانسمان کرد. چند دفعه دستهای جیمین رو بوسید و نوازش کرد تا جیمین چشمهاشو بست و نفس هاش منظم شد.
تهیونگ رو به روی جونگکوک که سر جیمین الان روی شونهاش بود و خواب بود نشست.
_نگران نباش.....چیزی نیست
جونگکوک پرسید.
_من نمیدونم چی شد..چرا انقدر حالش بد شد؟.
تهیونگ نگاهی به جیمین انداخت و گفت.
_نترس...خوب نزدیک بود حمله عصبی بهش دست بده.
جونگکوک که چشمهاش گرد شده بود گفت
_حمله عصبی؟!!....واسه ی چی؟!؟
تهیونگ با تعجب به جونگکوک نگاه کرد.
_تو نمیدونی؟!!....جیمین از خون وحشت داره....از وقتی پدرشو از دست داده....چند وقت تحت درمان بوده...ولی فایده ای نداره....
_پدرش؟!؟...من نمیفهمم....
تهیونگ آهی کشید.
_تو واقعا در مورد جیمین چیزی نمیدونی....مگه نه؟!؟ ...جیمینی وقتی خیلی بچه بوده....پدرشو درحالی که خودکشی کرده بود توی خونه پیدا کرده....از اون روز به بعد از خون و زخم بیزاره....که قابل درکه....
خانواده ی جونگکوک با تعجب به تهیونگ نگاه میکردند. تهیونگ چطور همچین چیزهای دردآوری رو راحت به زبون میاورد؟ جیمین کوچولو خودشو تو بغل سوکجین انداخت
_عمو جینی...بابای اوپا چی شده؟؟؟؟.....من میترسم
سوکجین موهای جیمین رو نوازش کرد
_چیزی نیس عزیزم......اون رفته پیش ستاره ها
جیمین تو خواب انگشتشو گرفته بود و از درد چشماشو محکم بسته بود
تهیونگ خنده ی عصبی کرد و از جاش بلند شد.
_خب ...ما دیگه بریم....بابت شام ممنون....
تهیونگ جیمین رو بغل کرد و با همه خداحافظی کرد و به سمت راننده و ماشینش رفت.
جونگکوک حسابی کلافه شده بود حس های مختلفی همزمان بهش هجوم آورده بودند. از طرفی نگران این بود که چرا مسایل به این مهمی رو در مورد جیمین نمیدونه. اون هیچی در مورد خانواده جیمین ، وضعیت زندگیش و گذشته اش نمیدونست از طرفی هم از دست خودش عصبانی بود که چرا با دیدن جیمین تو اون وضع ضربان قلبش بالا میرفت و دلش میلرزید و بدنش اتیش میگرفت؟!
جونگکوک بعد از چند دقیقه گفت
_از این به بعد هرروز موقع ناهار میرم شرکت ویکتوری....باید جیمینی هیونگ رو پس بگیرم...
نامجون ابرویی بالا انداخت
_پس بگیری؟!؟....مگه ماله توعه؟!!..
جونگکوک با چشمهای گرد تائید کرد.
_البته....اون بهترین دوست منه ...منم بهترین دوست جیمینی ام.....ته هیونگ نمیتونه جای منو بگیره.....اون در مورد هیونگ خیلی چیزا میدونه....باید منم بدونم....اون بهترین دوست خودمه....
نامجون نگاهی به سوکجین انداخت و آه کشید.
_فکر کنم امشب باید پیش جیمین بخوابی....
_باشه
از جاش بلند شد تا جیمین رو به اتاق ببره.
YOU ARE READING
forever you
Romance_عمو جین....پارک جیمین کیه؟! جین نگاهی به جونگکوک انداخت. _پارک جیمین ؟!؟ منظورت دوست دانشگاه باباته؟! اون یه پسر خوشگل ریزه میزس. البته الان چند ساله ازش بی خبرم.. جیمین نگاهی به پدرش انداخت. _آپا...تو یه دوست داشتی که اسمش جیمین بوده؟!....پسر بوده...