11

2.3K 447 5
                                    

جونگکوک به اصرار جین قبول کرده بود تا برای بستن قرار داد با یک شرکت مهم به دگو بره. طبق گفته های جین این قرار داد تشریفاتی بود و جین و سهامدار اصلی شرکت مین یونگی با هم دوست بودند و یونگی قرار داد رو به هر حال میپذیرفت. ولی سوکجین میخواست به شرکت ثابت کنه که برادرش میتونه از پس معاملات بر بیاد. و سهامدار های شرکت فکرشم نمیکردند رییس کمپانی جئون با وارث یکی از بزرگترین شرکت های کره دوست باشه. پس بعد از این معامله جونگکوک به راحتی میتونست گذشته اش رو فراموش کنه و سهامدار ها قبولش کنن.
جونگکوک امروز میتونست یکم دیگه بخوابه چرا که قرار بود با قطار به دگو بره. جیمین توی اتاق جین و نامجون بود و به عکس پارک جیمین که توی وسایل جونگکوک از مدرسه  پیدا کرده بود نگاه میکرد. توی عکس جیمین شلوار سرهمی گشادی پوشیده بود با یه تیشرت سفید سرمه ای راه راه. جیمین به این فکر میکرد که دوست باباش برعکس همه ی دوست های دیگش خیلی مهربون و کم سن و خوشگل به نظر میرسه. در حالی که دوستای باباش اکثرا خیلی مردونه و سختکوش و کمی ترسناک به نظر میرسند. نامجون که کنار جیمین نشسته بود دستی تو موهاش کشید.
_جیمین...به نظرم باید امروز یه سری لباس متفاوت بپوشی.
به جیمین چشمکی زد و هر دو با هم خندیدند.
بعد از یک ساعت همه آماده بودند جونگکوک با چشمهای نیمه باز تو ماشین کنار جین نشسته بود. جیمین و نامجون برای بدرقه تا ایستگاه قطار همراه دوتا برادر بودند. جیمین خودشو تو بغل نامجون به خواب زده بود و نامجون پتوی کوچیکی دورش پیچیده بود. بعد از رسیدن، جیمین بعد از باباش از ماشین پیاده شد و پشت نامجون موند تا جلب توجه نکنه. جونگکوک به بلیط فروشی رفت تا بلیطشو تایید کنه. جیمین که تمام سعی اشو کرده بود تا شکل پارک جیمین لباس بپوشه منتظر موند تا باباش برگرده. جونگکوک بعد از چک کردن همه چی به سمت خانواده اش راه افتاد. در حال غر زدن بود که توجه اش به لباس جیمین جلب شد. جیمین یه تیشرت آستین کوتاه راه راه پوشیده بود با شلوار سرهمی گشاد و یه دستمال گردن کوچیک زرد هم گردنش انداخته بود کلاه کپ تیره ای هم روی سرش بود. جونگکوک چند لحظه به جیمین خیره بود 
حس میکرد جیمین بهترین دوستش از هفت سال پیش الان جلوش ایستاده. کاش اون روز جلوشو گرفته بود. کاش ترکش نمیکرد. با لمس دست های جین رو شونه اش به خودش اومد. کنار جیمین زانو زد و جیمین رو بغل گرفت.
_خداحافظ عزیزم...آپا زود بر میگرده
جیمین چیزی نگفت با پدرش زد قدش و جونگکوک لپشو کشید. جونگکوک سوار قطار شد و قطار راه افتاد. تمام دو ساعتی که توی قطار بود به چهره ی دوست عزیزش جیمین فکر میکرد. به این فکر میکرد که الان کجاست. حتما تا الان با یه پسر ورزیده مثل کیم جونگین ازدواج کرده.
جیمین به همراه جین و نامجون به دانشگاه جونگکوک رفتند تا جیمین رو پیدا کنند. بعد از جستجو ی فراوان و کمک گرفتن از پدر بزرگ جیمین، مدیر لی، فهمیدند که جیمین فقط یه شماره تلفن از دگو داره. از اونجایی که تو خوابگاه زندگی میکرده خیلی در مورد خونه و خانواده اش باکسی حرف نمیزده هیچ آدرسی ازش وجود نداره. جین با شماره تلفن تماس گرفت. ولی بی‌فایده بود چرا که شماره مال خونه ی قبلی خانواده جیمین بود و صاحب جدید از هیچی خبر نداشت. جین آهی کشید و با تاسف سرشو تکون داد. جیمین بغض کرد و سر پدر بزرگش غر زد.
_اوما ناراحت میشه....باید آرزوی اوما رو بر آورده کنم....چرا نمیدونی خونشون کجاست؟
مدیر لی جیمین رو بغل کرد و سعی کرد ارومش کنه.
_یه نفر هست که شاید بدونه پارک جیمین کجاست.
_کی؟!
_استاد رقص دانشگاه....کیم جونگین.
جیمین به همراه پدربزرگ و عموهاش به سالن تمرین رفتند. جونگین در حالی که داشت بدنش رو سرد میکرد سلام کرد.
_سلام آقای مدیر...
_سلام کای...میشه باهم حرف بزنیم؟!
جونگین به سمتشون اومد و احترام گذاشت.
_هی کای...تو با پارک جیمین دوست بودی؟!
کای نگاه متعجبی به جیمین و عموهاش انداخت و تایید کرد.
_من ....بله ....مشکلی پیش اومده...شما ها کی هستین؟!
جین که دستش دور شونه ی جیمین بود شروع کرد.
_سلام...من کیم سوکجین ام اینم شوهرم کیم نامجونه....این دختر کوچولو هم برادر زاده امه ...جئون جیمین...
_اوه...چه خانواده عجیبی...شما با جیمین چه کار دارین؟!
_شما احیانا ازش خبر داری؟
کای نگاهی به بقیه کرد.
_به فرض که خبر دارم....چرا باید به شما خبر بدم....شاید شما تازه فهمیدین کیه و اومدین زندگیشو بهم بریزین....
جیمین کمی جلو رفت و گفت.
_نه عمو....پارک جیمین دوست آپاعه...یعنی بهترین دوست آپا بوده....اوما گفته برای آپا پیداش کنم تا آپا خوشحال بشه....لطفا بگو خونشون کجاست.....لطفا
کای سرشو تکون داد.
_عزیزم...آپا کیه!!؟ اوما آپای تو جیمینی رو میشناختند؟!
مدیر لی سریع گفت.
_آره کای ....جیمین نوه ی منه....پدرش جئون جونگکوک دوست چند ساله ی جیمین بوده‌.
کای سرشو به علامت منفی تکون داد.
_من فکر نمیکنم بتونم کمکی بکنم...جیمین اگه میخواست خودش به جونگکوک سر میزد...اون خونه ی جونگکوک رو بلد بود...اگه این هفت سال چیزی نگفته و خبری ازش ندارید بهتره که فراموشش کنین...
جیمین زد زیر گریه.
_عمو ....اسم منم جیمینه.... اگه مامان بابام دوسش نداشتن چرا اسمشو گذاشتن رو من....لطفا بهمون بگو...مامانم ازم خواسته براش یه کار انجام بدم....توروخدا...
جونگین اشکهای جیمین رو پاک کرد.
_باشه...باشه...گریه نکن....جیمین الان همینجا تو سئول زندگی میکنه...آدرسشو ندارم...شمارشم نمیتونم بدم بهت...ولی میدونی....اون الان چند وقته که تو استدیو هوپ ورلد کار میکنه...برو اونجا و پیداش کن.

forever you Where stories live. Discover now