14

2.2K 425 7
                                    

چند هفته بعد جیمین در حال شمردن قدم های رقص بود و به هنرجوهاش لبخند میزد.
_حالا....ادامه...پنج شیش هفت هشت...چهار سه دو یک....خب ...یه استراحت کوتاه داشته باشین...
جیمین نگاهش به آینه بود و داشت فکر میکرد که صدای جیغی شنید. به سمت صدا دوید. جیمین و مینهو در حالی که موهای همدیگرو گرفته بودند و میکشیدند جیغ میزدند. جیمین به سمتشون دوید و سعی کرد جداشون کنه.
_بچه ها ....بسه...همدیگرو ول کنین....بسه....بسه...همین الان.
جیمین و مینهو همدیگرو ول کردند و جیمین خودشو تو بغل مربیش انداخت.
_اوپا....اون گردن بندمو نمیده...گرفتش تا اونو ببینه ولی الان پسش نمیده...اوپا...
_باشه جیمین گریه نکن....مینهو...گردن بند جیمینی پیش توعه؟!
مینهو مخالفت کرد.
_نه سونسنگنیم....گردن بند خودمه...مال جیمین نیست...
جیمین با تعجب به مینهو نگاه کرد.
_دروغ میگه....گردنبند خودمه...اوما اونو برای من ساخته...عکس اوما توی گردنبنده....پسش بده...زودباش.
جیمین که نمیدونست چیکار کنه رو به مینهو گفت.
_عزیزم...اون گردنبند رو بده بهم....تا اخر کلاس پیش من میمونه....وقتی فهمیدم مال کیه اونی که دروغ میگفته تنبیه میشه..قبوله؟!
جیمین سریع تایید کرد ولی مینهو رنگش پرید. گردن بند رو به جیمین داد و گفت
_چه تنبیهی؟!
جیمین که مطمئن شده بود گردن بند مال مینهو نیست شونه بالا انداخت.
_خودتون میفهمین...
بعد از کلاس همه بچه ها به جز مینهو و جیمین کلاس رو ترک کردند. جیمین به سمت میزش رفت و لپتاپشو روشن کرد تا اطلاعات هنرجوهاشو پیدا کنه و با خانواده هاشون تماس بگیره.
_مین هو....اسم کاملتو بگو...
_کانگ....کانگ مینهو......چیزه...سونسنگ نیم...
_ساکت...جیمین..اسم کامل...
_جئون..جئون جی مین....
جیمین با شنیدن اسم کامل جیمین لبخند تلخی زد. همین که تلفن رو برداشت مینهو زد زیر گریه.
_سونسنگ نیم....گردنبند ماله جیمینه...من دروغ گفتم....پشیمونم....ببخشید...
جیمین اخم کرد و از مینهو خواست تا معذرت خواهی کنه. مینهو بعد از معذرت خواهی از کلاس خارج شد. جیمین نگاهی به دختر کوچولو ی رو به روش انداخت.
_بعدا تنبیه میشه..
کشو رو باز کرد تا گردنبند رو پس بده که خشکش زد. گردنبند بازشده بود و عکس درونش قلب جیمین رو به درد آورد. گردنبند رو برداشت و با دقت نگاهش کرد. عکس توی گردن بند دوست قدیمیش بود که بهش لبخند میزد.
_جی مین...این خانم....عکس...
جیمین لبخند درخشانی زد و گردنبند رو از جیمین گرفت.
_گفتم که اوما شما رو دوست داشته...لطفا به کسی نگو گردنبند مامانو داده بودم مینهو....اگه آپا بفهمه دیگه نمیذاره اونو بندازم گردنم....اخه اون تنها یادگاره...
جیمین گیج شده بود.
_جیمین...مادرت الان کجاس؟!......آپای تو.....
جیمین با چشمهاش که ناراحتی ازش میچکید به جیمین نگاه کرد و جواب داد.
_ اوما.....
جیمین زد زیر گریه و خودشو به نامجون که وارد شده بود رسوند و خودشو تو بغلش انداخت.
نامجون به همراه جیمین به سمت مربی اومدند و نامجون سلام داد.
_سلام جیمین
_سلام ..من فکر میکردم جیمین دختر شماست.
نامجون سرشو تکون داد.
_درسته که جیمین مثل دخترمه..ولی اون برادرزاده ی شوهرم سوکجینه ...و خب متاسفانه مادرش خیلی وقته ما رو ترک کرده
جیمین که اشک هاش امونش نمیدادند معذرت خواهی کرد.
بعد از رفتن نامجون و جیمین،وسایلشو برداشت و از استدیو خارج شد. خودشو به خونه رسوند و وارد اتاق خواب شد. تهیونگ درحالی که لباس خواب پوشیده بود و عینکش به چشمهاش بود با تعجب سرشو بالا آورد و با دیدن جیمین گریون خودشو به همسرش رسوند و بغلش کرد.
_جیمینی...عزیزم....چی شدی؟!؟
جیمین که الان گریه هاش به هق هق تبدیل شده بود اجازه داد تهیونگ اونو به تخت خواب ببره و لباساشو در بیاره. تهیونگ جیمین رو تو آغوشش جا داد و ملافه ها رو روی هردوشون کشید و اجازه داد جیمین تو بغلش گریه کنه تا خوابش ببره.
صبح روز بعد تهیونگ زودتر از جیمین بیدار شد و جیمین رو نوازش کرد تا اونم بیدار شد. بعد از حمام اون دو سر میز نشسته بودند
_جیمینی...الان بگو چی شده...
_عشق اولم رو یادته؟!
_اره...اونو دیدی؟!
_نه.....دخترشو دیدم....جئون جیمین....بهم گفت اسمش جیمینه چون مامانش منو دوست داشته....اولش نفهمیدم ولی دیروز عکس مامانشو دیدم و اون ....اون....جی اون بود....ولی اونا گفتن که جی اون مرده....نونا...مرده....من....
گریه باعث میشد جیمین درست نفس نکشه. تهیونگ از جاش بلند شد و جیمین رو بغل کرد.
_باشه جیمین...اشکالی نداره....امروز نمیریم سرکار....تو حالت خیلی بده...لطفا آروم باش....
جیمین دوباره به تخت منتقل شد و بعد از یک ربع گریه و هق هق خوابید. تهیونگ ازش جدا شد و به آشپزخونه رفت تا برای جیمین اب و مسکن بیاره. تلفن رو برداشت و با شرکت تماس گرفت.
_ پارک بوگوم....من و منشی کیم امروز نمیایم شرکت....بله....نه حالش خوبه.....نه لازم نیست به خانم پارک خبر بدی....باشه...مراقب اوضاع شرکت باش...فردا میبینمت....
تهیونگ بعد از بررسی کارهاش توخونه به اتاق خواب برگشت. جیمین هنوز خواب بود. تهیونگ کنارش روی تخت نشست و به صورت ناراحت جیمین خیره شد. تهیونگ از عشق اول جیمین متنفر بود. اون شخص برای تهیونگ ناشناس بود ولی تهیونگ ازش متنفر بود. اون فرد باعث شده بود جیمین دانشگاهو ول کنه. بی اعتمادی مادر جیمین بعد از اینکه فهمیده بود جیمین دانشگاه رو رها کرده بدتر شده بود. مادر جیمین عقیده داشت پسرش فوق العاده به درد نخور و نالایقه چرا که از همون دبیرستان اعلام کرده بود که از مدیریت و اقتصاد و این جور چیزا متنفره. پس تصمیم گرفته بود جیمین رو از ارث محروم کنه و اون رو از خونه بیرون کنه. خاطرات اون شب توی ذهن تهیونگ هک شده بود. جوری که خانم پارک نارضایتی خودشو ابراز کرده بود جیمین زده بود زیر گریه و باعث شده بود مادرش با ناراحتی بهش نگاه کنه و بگه
_کاش به جای تو یه دختر داشتم که میتونست با پسر یکی از همکارام ازدواج کنه....اونوقت شرکتم به یه آدم لایق و کار بلد میرسید.
تهیونگ با دیدن صورت جیمین تو اون لحظه مطمئن شده بود که جیمین مهم ترین فرد زندگیشه و هرکاری میکنه تا جیمین خوشحال باشه و اینطوری افسرده نباشه پس اعتراض کرده بود و مادر جیمین رو ساکت و شگفت زده کره بود.
_اون همین الانم میتونه با پسر پولدار ترین همکارت ازدواج کنه...من کیم تهیونگ قراره با بهترین دوستم پارک جیمین ازدواج کنم. آرزوی شما و پدرم بالاخره برآورده میشه. کمپانی ها یکی میشه...درسته؟
مادر جیمین که از خداش بود خنده ای کرد.
_میدونم جیمین دوستته ولی تو مجبور نیستی که.....
_اجبار ؟...من عاشق جیمینم....میخوام باهاش ازدواج کنم.....شما مخالفین؟....مطمئنم پدرم ناراحت میشه اگه....
_نه نه نه.....من ....پارک جیمین؟...نظرت چیه؟
و جیمین که اونشب به همراه تهیونگ خونه ی مادرشو برای همیشه ترک کرده بود تا بین بد و بدتر اجبارا بد رو انتخاب کنه و عشق اولشو فراموش کنه و با تهیونگ یه زندگی تازه رو شروع کنه. اونشب هم جیمین تا چند ساعت گریه کرده بود و در آخر تو بغل تهیونگ به خواب رفته بود.
تهیونگ با حس لمس جیمین به خودش اومد. تهیونگ به جیمین که نشسته بود و با چشم های پف کرده نگاهش میکرد لبخند زد.
_خوبی؟
جیمین سرشو به علامت نه تکون داد.
_خوب میشی....الان باید به یه چیز دیگه فکر کنی....میخوای فیلم ببینیم؟
_نه...ته ته....میشه باهام بخوابی؟
تهیونگ شوکه شده بود.
_همین الان ؟........جیمین؟....مطمئنی؟...
_ تهیونگ...فقط الان به شدت نیاز دارم که یکی دوستم داشته باشه....خاطرات گذشته اذیتم میکنه......میدونم تو به عشق و عاشقی اعتقاد نداری ولی میشه ...میتو..
هنوز حرف هاش تموم نشده بود که لب های تهیونگ روی لب هاش نشستن و بعد از چند ثانیه ازهم جدا شدند. تهیونگ جیمین رو روی تخت هل داد.
_جیمینا....عاشقتم....

forever you Where stories live. Discover now