24

2.2K 362 5
                                    

تقریبا دو هفته از اون ماجرا میگذشت و جونگکوک هیچ خبری از جیمین نداشت هربار که میرفت دیدن تهیونگ منشی میگفت که جیمین امروز سرکار نیومده و بیرون از شرکت کار داره و اگر از تهیونگ چیزی میپرسید همیشه بحث عوض میشد.
یه روز از همین روزها که طبق معمول جونگکوک به شرکت ویکتوری اومده بود. تهیونگ واقعا کلافه بود. مدام اه میکشید و از همه چی ایراد میگرفت بعد از اینکه لیوان آبو تو میز کوبید و شکست جونگکوک با وحشت صداش زد.
_ته هیونگ.... چی شده ؟!؟ چرا اینطوری میکنی؟!؟
تهیونگ کلافی پوفی کرد و داد کشید.
_دیگه نمیتونم تحمل کنم. جیمین داره به خاطر مادرش و تو از کره میره...داره ترکم میکنه و من دارم دیوونه میشم.
جونگکوک گیج و منگ به تهیونگ نگاه میکرد.
_چی؟ جیمین داره میره؟!کجا؟! واسه ی چی؟!
_نمیدونم صبح که بیدار شدم نبود برام یه نامه گذاشته که من دارم میرم. باید جلوشو بگیریم...باید...وای اگه تا الان رفته باشه....منشی ایم....منشی ایم...
منشی خیلی سریع اومد تو اتاق.
_بله جناب رییس؟!
_خب چی کار کردی؟!
منشی من من کرد و گفت
_خب ....راستش.من چیزی توی کامپیوترشون پیدا نکردم....اما ایشون دیروز با یه شرکت هواپیمایی تماس گرفتند. این شماره ی شرکتشونه ولی فک نکنم بهتون اطلاعاتی بدن.تهیونگ کارت رو از منشی گرفت و با دست اشاره کرد که بره بیرون. خودش باید یه کاری میکرد. سریع تماس گرفت.
_سلام یونگی هیونگ.... میشه یه کاری برام بکنی؟!
*****
بعد از نیم ساعت تهیونگ و جونگکوک به همراه راننده تو راه فرودگاه بودند. جونگکوک گلوشو صاف کرد.
_تهیونگی هیونگ...چرا جیمین داره میره لندن؟!
تهیونگ نگاهی به جونگکوک انداخت.
_به خاطر مامانش...تو هیچی از جیمین نمیدونی... چرا دارم تورو با خودم میبرم؟  اون قطعا به حرفم گوش نمیده و کار خودشو میکنه.
جونگکوک با غم به تهیونگ نگاه میکرد.
_ولی هیونگ مگه تو همسرش نیستی؟ اون اگه دوستت داره به حرفت گوش میده.
تهیونگ کلافه شده بود و یه اه بلند و طولانی کشید.
_ببین جونگکوکا من و جیمین بواسطه ی عشق بچگی و سرنوشت و این چیزها باهم ازدواج نکردیم. ما بنا به دلایل منطقی با هم ازدواج کردیم. من با جیمین ازدواج کردم چون که اون بهترین دوستمه و این کار خانواده منو خوشحال میکرد و اون باهم ازدواج کرد چون مامانش هیچ راه دیگه ای براش نذاشته بود. کاش تو دانشگاه یکم تلاش میکردی در مورد جیمینی بدونی. اون خیلی چیزا از تو میدونست.  تهیونگ اخم کرد و نگاهشو از جونگکوک گرفت. با رسیدن به فرودگاه تهیونگ و جونگکوک سریع به قسمت انتظار رفتن تا جیمین رو پیدا کنن. راهشونو جدا کردند تا زودتر پیداش کنند. جونگکوک عصبی بود باید جیمین رو پیدا میکرد. الان که فهمیده بود قلب هیونگ کوچولو ش مال کسی نیست باید تلاش میکرد. باید نگه اش میداشت. تو همین فکرها بود که پاش به چمدون یکی گیر کرد و محکم خورد زمین.
_آخ
به محض اینکه سرشو اورد بالا جیمینی رو دید که با تعجب با فاصله ی چند متر از حرکت ایستاده بود و به جونگکوک خیره شده بود. دختری که چمدونش جونگکوک رو نقش زمین کرده بود مدام ازش معذرت میخواست اما جونگکوک به سمت جیمین رفت. همین که جیمین رو دید خواست سوال پیچش کنه. اما دلش نیومد چشمهای جیمین قرمز بودن و زیر چشمهاش کبود شده بود. انگار که ساعت ها گریه کرده بود. جونگکوک صورت جیمین رو تو دستاش گرفت و تو چشمهاش نگاه کرد.
_من دوستت دارم...عاشقتم....لطفا نرو جیمینی...
جیمین اولش چشمهاش گرد شد و بعد زد زیر گریه. دستهاش رو‌ روی صورتش گذاشت و گریه اش شدت گرفت.
_دوباره نه....دیگه نه...خدایا....
جونگکوک نمیفهمید سعی کرد آرومش کنه.
_هیونگ چیه!! من همین الان بهت اعتراف کردم. جیمین یه دفعه ساکت شد.
_تو دوباره داری باهام تمرین میکنی تا بری به عشقت اعتراف کنی.
جونگکوک فقط با بهت به جیمین نگاه میکرد که پرسید.
_چی میگی جیمین ؟! من کی ؟؟ جیمین به جونگکوک پرید
_هیچی  نگو... تا اینجا اومدی که دوباره قلبمو بشکنی؟! بری به یه دختر دیگه ابراز علاقه کنی و من دوباره تنها بمونم..لطفا دوبا
با قرار گرفتن لبهای نرم جونگکوک روی لب های پف کرده ی خودش ساکت شد. جونگکوک داشت اونو میبوسید. بعد از چند ثانیه از هم جدا شدند و جونگکوک در حال که نفس نفس میزد گفت.
_جیمینی هیونگ ..من عاشقتم...عاشق خود خودت...پارک جی مین کوچولو..
جیمین اشکاشو ‌پاک کرد و دوباره خودشو تو بغل جونگکوک انداخت. و مشت آرومی حواله ی بازوش کرد.
_من کوچولو نیستم جئون جونگکوک.....تو واقعا عاشقمی؟
جونگکوک با سر نایید کرد و جیمین رو بغل کرد.
بعد از چند لحظه تهیونگ به جیمین و جونگکوک رسید. جلوی جیمین ایستاد و سرشو انداخت پایین، جیمین به سمتش برگشت لبشو به دندون گرفت و با ناخوناش بازی کرد. بعد از چند لحظه تهیونگ سرشو آورد بالا و با چشمهای اشکی به جیمین نگاه کرد و اشک هاش سرازیر شدند. جیمین سریع بهش نزدیک شد و با انگشت شصت هر دو دستش اشکای تهیونگ رو پاک کرد.
_ببخشید....جیمینی پشیمونه....گریه نکن...اشتباه کردم...ته ته....ته ته
تهیونگ سرشو تکون میداد و به حرف های جیمین توجهی نمیکرد و اشک میریخت. جیمین تهیونگ رو بغل کرد و سر تهیونگ رو روی شونه ی خودش گذاشت. بغض تهیونگ ترکید و هق هق کرد.
_تهیونگ.... گریه نکن...ته ته...نه من اینجام....
تهیونگ سرشو بلند کرد و با گریه گفت.
_داشتی میرفتی....داشتی ترکم میکردی...منو....ته ته رو ترک میکردی...من چی کار میکردم؟!
جیمین دوباره اشکاشو پاک کرد
_باشه عزیزم ببخشید... گریه نکن...بیا بریم...بیا..
تهیونگ توی بغل جیمین و جیمین درحالی که جونگکوک دستشو گرفته بود از فرودگاه خارج شدند.
جیمین ، تهیونگ و جونگکوک توی ماشین نشستند و به سمت خونه راه افتادند. جیمین بین تهیونگ و جونگکوک نشسته بود و درحالی که جونگکوک دستشو گرفته بود سر تهیونگ رو روی شونه ی خودش گذاشته بود و موهاشو نوازش میکرد تا تهیونگ آروم بمونه.
جونگکوک برایش عجیب بود که چرا تهیونگ و جیمین انقدر با هم صمیمی و خوبند در حالی که تهیونگ گفته بود ازدواج عاشقانه نداشتند. و جونگکوک همیشه تهیونگ رو محکم و قوی دیده بود و تا حالا ندیده بود که هیونگش گریه کنه. بعد از چندین دقیقه سکوت جونگکوک  یه دفعه پرسید.
_هیونگ... کی طلاق میگیرین؟!؟
تهیونگ سرشو بلند کرد و به جونگکوک چشم غره رفت.
_ منظورت چیه؟؟؟
جونگکوک دست جیمین رو که تو دست خودش بود بلند کرد و به تهیونگ نشون داد.
_من جیمینی هیونگ رو دوست دارم و اونو میخوام...میخوام باهاش قرار بزارم.
تهیونگ دوباره سرشو گذاشت رو شونه ی جیمین و دستاشو دور کمر جیمین حلقه کرد. با گریه گفت.
_جیمینی....
جیمین سریع دستشو تو موهای تهیونگ فرو برد و نوازشش کرد.
_چیزی نیست....داریم میریم خونه.......جایی نمیرم....همین جا پیش تو.....پسره ی لوس.....همینجام...تهیونگ چشمهاشو بست و جیمین به جونگکوک علامت داد تا ساکت شه.
وقتی به خونه رسیدن جیمین روی کاناپه ولو شد و تهیونگ و جونگکوک رو به روش نشستن‌.
_باید یه فکری بکنم.....اگه قراره اینجا بمونم....باید ......
تهیونگ پرید وسط حرفاش
_باید بمونی تو کمپانی....منشی.....
جونگکوک پرید وسط حرف تهیونگ
_به نظرم باید تدریس رو ادامه بدی...تو هوپورلد...
تهیونگ بهش چشم غره رفت.
_میشه نظر ندی؟!....من تو کمپانی به جیمین نیاز دارم...
_ولی هیونگ....اون کمپانی رو دوست نداره...چرا به خواسته هاش اهمیت نمیدی.....
تهیونگ نفسشو داد بیرون.
_خیلی پررو شدی ها...تو به خواسته اش اهمیت میدی که هفت هشت سال پیش دلشو شکستی و رفتی پی زندگی...
_من از کجا میدونستم جیمین منو میخواد؟....اون یه  پسر بود که...
تهیونگ زد زیر خنده ولی خندش واقعی نبود.
_هنوزم همون پسره...نه علاقه اش از بین رفته نه حماقتش...تو دوباره تنهاش میذاری....بهت اجازه نمیدم...اون همسر منه...
این دفعه جونگکوک به تهیونگ چشم غره رفت.
_خودت گفتی عشقی در کار نیست.....
_گفتم ازدواجمون به خاطر......
هردو با فریاد جیمین ساکت شدند.
_بس کنین....دیونه شدم....اونی که باید فکر کنه و تصمیم بگیره منم....مثل بچه ها شدید....کی از شماها نظر خواست؟....
تهیونگ و جونگکوک با ترس بهش نگاه میکردند. جیمین از جا بلند شد و به سمت اتاق کارش رفت.
_دنبالم نیاین...
بعد از رفتن جیمین تهیونگ و جونگکوک مدت طولانی به هم دیگه چشم غره رفتند تا اینکه تهیونگ پرسید.
_تو که خودت یه جیمین داری...چرا جیمین منو میخوای ازم بگیری؟!
جونگکوک اه کشید.
_هیونگ...چی شده ....چرا اینقدر بچه بازی در میاری؟..... احساسم به جیمین هیونگ واقعیه....دلم میخواد همیشه کنارش باشم....خوشحالش کنم....باهاش حرف بزنم.....وقتی باهام حرف میزنه حرکت لبهاش دیوونه ام میکنه...اما بازم میخوام برام حرف بزنه.....من تا حالا هیچوقت همچین حسی نداشتم....حتی وقتی با جیاون بودم....من عاشق جیاون بودم ولی الان .....جیمینی هیونگ...
تهیونگ پلک زد تا اشکاش رو کنار بزنه.
_امیدوارم راست بگی وگرنه از زندگی پشیمونت میکنم....

forever you Where stories live. Discover now