پارت 3

362 39 10
                                    

وقتی چشمامو باز کردم مامان و بابا رو دیدم که با چشمایی گریون بهم نگاه میکردند ..درحالی که درد بدی توی کمرم حس میکردم با صدای گرفته ای گفتم :چیشده ؟
مامان محکم بغلم کرد  و گفت :  پسر قشنگم حالت خوبه ؟  مردم و زنده شدم !!!
چانیول : من خوناشمما..به همین راحتی نمیمیرم ..
کای:  چرا به مادرت دروغ گفتی ؟ باز گول اون هیونبین خیر ندیده رو خوردی؟
جنی : کای بس کن تازه بهوش اومده این چه رفتاریه ؟
کای خشمگین از اتاق زد  بیرون و محکم در رو بست ..
جنی :  عزیزدلم از پدرت دلخور نشو..اون خیلی نگرانت شده بود اونقدری که حتی نزدیک بودغش کنه ..
چانیول : مامان ..یکم بهم آب بده  خیلی تشنمه ..خیلی...

هیونبین :  هوووف ..همینم مونده بود به خاطر اون پسره ی چلمنگ تنبیه بشم !!
جونگهیون اومد پشت میله ها و گفت :   حقته ..ولیعهد یه کشورو برمیداری میبری غار ممنوعه دو قورت و  نیمتم باقیه ؟
هیونبین :  توام  با من بودی چرا فقط من باید پشت این میله ها بپوسم ؟
جونگهیون :  اولا که این پیشنهاد تو بود دوما این تو بودی که  مجبورش کردی دروغ بگو ..بعدشم کلا فقط یک هفتست تحمل کن دیگه !!
هیونبین : آخه یکی نیست به این پسره ی کله شق بگه تو رو سننه  که میری دخترا مردم رو نجات میدی ..انگار سوپر منه ..
جونگهیون : خخخخ همه که مثل تو  بیخیال نیستند ..به اینجور مردا میگن جنتلمن و از قرار معلوم  تو ازش بی نصیبی ..

دو روز بعد ...
بالاخره از بیمارستان مرخص شدم که مامان گفت : دیگه بدون اجازه ی من ابم نمیخوری ..
چانیول :  مامان مگه من بچم که اینجوری باهام برخورد میکنی ؟  اصلا میدونی چرا اون کارو کردم ؟
جنی : چرا ؟
چانیول :  چون میخواستم  بهتون ثابت کنم که بزرگ شدم و اونقدر قوی هستم که بخوام کسیو نجات بدم !!
مامان که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت :  تو چرا نمیفهمی من صلاح تو رو میخوام ؟  تو ولیعهد  این کشور هستی !!!  باید خیلی بیشتر از اینا مواظبت باشم .. زود باش بهم قول بده که دیگه هیچوقت گول اون هیونبین رو نمیخوری ؟
چانیول : مامان اون پسر عمومه ..دوستمه درسته خیلی کله شق و شیطونه اما شما نباید اینجوری باهاش برخورد کنید
جنی :  تو از کجا میدونی اون یه دوست واقعیه ؟  شاید تقشه داره تا تو رو بکشه و خودش ولیعهد بشه ...
چانیول :  مامان هیچ میفهمی چی  داری میگی ؟
خواستم جوابشو بدم که پدر وارد شد و گفت : اینجا چخبره ؟
منکه خیلی عصبی شده بودم خواستم از اتاق بزنم بیرون که پدر گفت : کجا ؟  باز میخوای بری پیش هیونبین ؟
با خشم توپیدم : شما چه مشکلی باهاش دارید ؟  من خودم قبول کردم که اونجا برم..راستی چه بلایی سر  اون دخترا اومد ؟
پدر :  هر دوشون تو بیمارستان بستری هستند ولی اون یکی که با تو توی دره پرت شد حالش وخیم تره ..

به سرعت خودم رو به بیمارستان رسوندم ..از پرستاری که داشت رد میشد پرسیدم :  اون دو تا دختر انسانی که به اینجا اوردنشون کدوم اتاق بستری هستند ؟
دختره که حسابی از دیدن من ذوق کرده بود تعظیم کرد  و در حالی که حالت کیوتی به خودش گرفته بود گفت : اتاق پانصد و پنج بستری هستند ..
ازش تشکر کردم و به سرعت خودم رو به اون اتاق رسوندم ...دو تا دختر که یکیشون خیلی ظریف بود و موهای طلایی داشت و یکیشون موهاییی به رنگ مشکی و کمی درشت اندام تر بود روی تخت روبرویی خوابیده بود ..سعی کردم اون روز رو به یاد بیارم ..چشمامو بستم و  تموم اون صحنه ها رو تو ذهنم تداعی کردم ..خودشه ..من اون دختره مو طلایی رو نجات دادم ..نگاهی به صورت زخمیش انداختم ..صورت خوشگلی داشت ..لبای قلوه ای و کوچیک  چشمای کشیده و اندام بسیار ظریفی که انگار تراش خورده بود ..
ناگهان چشماشو باز کرد  و در حالی که ناله میکرد گفت : مامان ..
چانیول :  منکه از بیدار شدن ناگهانیش هول کرده بودم خواستم از اونجا بزنم بیرون که دستمو گرفت و گفت :  مامان نرو ..
منکه از این تماس ناگهانی انگار که بهم برق وصل کرده باشند جاخورده بودم برگشتم طرفش ..معلوم بود گیجه و نمیفهمه دور و اطرافش چی میگذره !!!
خواستم پرستار رو صدا بزنم که  ناگهان دختره در حالی که گریه میکرد گفت : مامان درد دارم ..کمکم کن ..
پرستار رو صدا زدم که  سریع با دکتر اومدند و بعد  از اینکه آرامش بخشی بهش تزریق کردند ..
چانیول : آقای دکتر  حالش خوب میشه ؟
دکتر :  الان خیلی زوده که بخوام نظری بدم ..چون تازه دو روزه که بستری شدند حداقل یکماه لازمه تا بهبودی کامل ...

در حالی که حسابی حالم گرفته شده بود به قصر برگشتم ..خواستم وارد اتاقم بشم که صحبتهای مامان و بابا توجهم رو جلب کرد..
جنی : اون دخترا خیلی قیافه هاشون برام آشناست ..
کای :  دقیقا ..خیلی برای منم آشنا هستند ...
جنی :  شاید باورت نشه ولی یه حسی بهم میگه اون دختر موطلایی دختره رزیه و اون دختر مو مشکی دختر لیساست ..
کای :  واقعا ؟  منم همچین حسی دارم ..اما چطور ممکنه ؟  یعنی دوباره تاریخ تکرار شده !!!

چانیول :  رزی و لیسا کین ؟؟؟!!!  یادم به حرفای هیونبین افتاد ..اون شایعه چیه ؟ 
هزاران سوال در مغزم تکرار میشدند و دوس داشتم هر چه زودترجوابشون رو پیدا کنم ...اون شب تا صبح پلک روی هم نگذاشتم و مدام به حرفای مامان و بابا فکر میکردم  ....تازه آفتاب زده بود که ناگهان خدمتکار در رو باز کرد و نگران گفت : سرورم ..
نگران بلند شدم و گفتم : چیشده ؟
تعطیم کرد  و درحالی که سعی میکرد جلوی گریه ی خودش رو بگیره گفت :  سرورم ..پدربزرگتون ..شاه...حالشون بده !!

خون شیرین فصل دومWhere stories live. Discover now