پارت 8

265 34 16
                                    

8
چانیول
خواب بودم که ناگهان با صدای تیر اندازی مهیبی از خواب بیدار شدم ..
تموم زنگای اضطراری قصر به صدا در اومده بود ..با وحشت از اتاقم خواستم بیام بیرون که بادیگاردا سریع سر رسیدند و لباس ضد گلوله ای که از فرق سر تا نوک پامو مثل لباس غواصی میگرفت رو تنم کردند..
بادیگارد : قربان من دستور دارم تا شما رو مخفی کنم ..این قصر دیگه به هیچ وجه امن نیست..
منکه از ترس تموم تنم به لرزه افتاده بود داد زدم : چیشده ؟؟؟؟
بادیگارد : سرورم فعلا باید  از اینجا دور بشیم ..بعدا همه چیز  رو براتون توضیح میدم...
چانیول : پس پدر و مادرم چی میشن ؟
بادیگارد : سرورم تو رو خدا بجنبید ..اونا حالشون خوبه ...فعلا شما باید جاتون امن باشه نگران اونا نباشید..
هر دو بادیگارد محکم گرفتنم و داشتند میبردنم که ناگهان یادم به اون دو تا دختر افتاد ...چه بلایی پس سر  اونا میاد ؟!!!
بادیگارد : اونا جاشون امنه..نگان نباشید ..
منکه میدونستم تو این قصر کسی به  وجود اونا اهمیتی نمیده بادیگارد رو پسش زدم و  با تمام توانم به سمت اتاقی که آیرین و سوهیون توش حبس بودند  دویدم..
بادیگاردا با داد و فریاد دنبالم میکردند و التماس میکردند  برگردم اما وجدانم به من اجازه نمیداد اون دخترای بیگناه رو اونجا تنها بزارم تا بمیرند..
در اتاق رو که باز کردم  هردوشون پشت در بودند و  با دیدن من با چشمانی گریون  انگار که ناجیشون رو پیدا کرده باشند به من چسبیدند ..
آیرین : سرورم..خودتو هستید؟؟!!  ..ما رو تنها نگذارید تو رو خدا نجاتمون بدید ..
سوهیون که کاملا بدنش یخ کرده بود دستمو محکم گرفت ..آیرین هم دست دیگم رو گرفت ..
چانیول : بله خودمم از من جدا نشید و با تمام توانتون بدوید..
هر سه به سرعت شروع به دویدن کردیم ..بادیگاردا هم دورمون رو گرفته بودند .. نزدیک ماشین شده بودیم که ناگهان  باز تیراندازی شروع شد و همینکه خواستیم سوار بشیم صدای جیغ یکی از دخترا  بلند شد..به طرف آیرین برگشتم  به دستش تیر خورده بود و پخش زمین افتاده بود.سوهیون رو سوارش کردم و بدون توجه به داد و بیدادای بادیگاردا در سیل تیرهایی که میبارید و خوشبختانه به خاطر لباس ضد گلوله ای که پوشیده بودم تیرایی که بهم میخورد فقط در حد یک سیلی دردشو حس میکردم خودم رو به جسم خونین آیرین رسوندم ..
بغلش کردم و دوباره به سرعت از میون رگبار گلوله ها شروع به دویدن کردم که ناگهان پام لیز خورد و آیرین از دستم پرتاب شد  و خودمم با کمر محکم به زمین خوردم..چنان دردی توی کمرم پیچیده بود که داد بلندی و در حالی که لبم رو از درد گاز میگرفتم با اخرین توانی که داشتم دوباره آیرین رو که این دفعه فکر کنم پاشم شکسته بود رو کول کردم و بالاخره خودم رو به ماشین رسوندم ..
راننده با سرعت زیادی شروع به رانندگی کرد به طوری که انگار داشتیم پرواز میکردیم..
بادیگاردا و خدمه به سرعت سرم ریختند  و داشتند به زخمام میرسیدند که داد زدم : من حالم خوبه لعنتیا ..برید به اون دختر کمک کنید داره میمیرههههه..
اما اونا بی توجه به حرفم به کارشون ادامه دادند که بلند داد زدم :  مگه کرید ؟؟ کورید ؟
بادیگارد : سرورم شما در الویت هستید ..ما نمیتونیم بی توجه به شما به اون انسان بی ارزش برسیم ..
سیلی محکمی به گوشش زدم و فریاد زدم : کثافت ..دارم بهت دستور میدم  نجاتش بده..
اونقدر دادم بلند بود که همشون با چهره هایی وحشت زده به سرعت به کمک آیرین رفتند که تو بغل سوهیون افتاده بود ..سوهیون گریون داد زد : بی وجدانا اون داره میمیره ..زود باشید  یه کاری بکنیییددددد..

به مخفیگاهی که پدر برای مواقع ضروری ساخته بودش رسیدیم ..منکه توان بلند شدن نداشتم به کمک خدمه تو یکی از اتاقای پناهگاه  خوابیدم و دستور دادم تا آیرین رو نجات ندادند  پیش من نیاند ...

چند ساعتی گذشته بود که نگران به خدمتکار گفتم : پس چرا شاه و ملکه نمیاند ؟
خدمتکار : سرورم ..ملکه و شاه به  پناهگاه دوم رفتند  و  حالشون خوبه ..این خبر همین الان به دستم رسیده ..
چانیول : آیرین چطوره ؟  تونستند نجاتش بدند؟
خدمتکار : سرورم گلوله رو از دستش دراوردند ولی...
با خشم داد زدم : ولی چی ؟ هااان ؟
خدمتکار :  اما ..ایشون خیلی خیلی  ضعیف بودند بخاطر همین به کما رفتند ..
منکه کارد میزدی خواستنم از جام بلند بشم که خدمتکار محکم خوابوندم و مسکنی بهم تزریق کرد که باعث شد همون لحظه از  حال برم...

با احساس اینکه کسی داره سرم رو نوازش میکنه از خواب بلند  شدم ..
مامان رو دیدم که داشت با چشمایی گریون نوازشم میکرد ..
با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم : مامان ..
جنی : شیشششش هیچی نگو ...تو الان حالت خوب نیست ..باید استراحت کنی پسرم ...
چانیول : مامان ..من
جنی: چرا اینکارو کردی ؟؟؟؟ چرا جونت رو به خاطر اون دختر به خطر انداختی ؟
چانیول : خودت ...بهم یاد دادی که همیشه به فکر مردم باشم ..
جنی : چطور میخوای از مردم محافظت کنی وقتی به فکر خودت نیستی ؟ ولیعهدی که نتونه از خودش از جونش دفاع کنه چجوری میخواد  در اینده از  مردمش دفاع کنه ؟؟!! هیج میدونی وقتی فهمیدم چیکار کردی چه حالی بهم دست داد ؟ پدرت  داشت به مرز جنون میرسید ؟ هیچ میدونی کودتا شده ؟ هیچ میدونی ارتش برعلیه پدرت شده ؟

سیخ سرجام نشستم و بدون توجه به درد کشنده ای که تو کمرم احساس میکردم داد زدم : اون هیونبین عوضی اینکارو کرده ؟!!!!!
جنی :  اون لجن کثیف و عموت !!
چانیول : عمو تمین ؟!!!
جنی :  نهههه ..عمو سوهوت برگشته !!!!!!!!

این قسمت بسی اشک ریزان بود ....

خون شیرین فصل دومOnde histórias criam vida. Descubra agora