پارت 13

278 32 9
                                    

3
تو همین فکرا بودم که  صدای دخترونه ای توجهم رو جلب کرد !!  برام عجیب بود چون توی این مدت من هیچ دختری توی این خونه  به جز چند خدمتکار پیرزن ندیده بودم ..کنجکاو از جام بلند شدم  و به طرف جایی که صدا میومد حرکت کردم تا به آشپزخونه رسیدم..دختری  قد بلند و باریک با موهای پرپشت و مشکی  در حالی که داشت شیر و کیک میخورد داشت با خودش حرف میزد !!!
این کی بود دیگه !!!  چرا داشت با خودش حرف میزد ..خواستم برگردم تو اتاقم که ناگهان همینکه  قدم اول رو برداشتم  پارکت صدای  قیژ بلندی داد که باعث شد دختره حسابی بترسه ..
_ کی اونجاست ؟
با تته پته گفتم :  ن..نتت.رر..س ..من چانیو..لم
دختره که الان چهرش برام نمایان شده بود دست به کمر ایستاد  و گفت : اومده بودی منو دید بزنی ؟!
_  نههه ..چی میگی ..اصلا بگو ببینن تو کی هستی ؟ سوهو تو رو به من معرفی نکرده بود .
دختره نیش خندی زد  و گفت :  الان حق ندارم حرفی بزنم  و توام نباید الان من میدیدی اما تنها چیزی که میتونن بهت بگم اینه که اسمم  آیو هستش .
بعد چشمکی زد  و ادامه داد : من اجازه ندارم تا مدتی تو طول روز  اینجا افتابی بشم و فقط شبا حق دارم بیام بیرون ..لطفا به سوهو نگوکه  منو دیدی ..اصلا به رو خودت نیار ..
منکه محو زیبایی عروسک گون صورت آیو شده بودم گفتم : خیالت راحت بهش نمیگم ..
آیو :  خب پس شب به خیر ..
چانیول :  شبتخوش ..

صبح وقتی داشتم از کنار  آشپزخونه رد میشدم  اتفاقات دیشب پیش چشمم تداعی شد ..چشمای درشت و مشکیش .دماغ کوچولو و گربه ایش ..لبای قلوه ای و نازش تعریف کامل زیبایی بود ..سیلی محکمی به خودن زدم ..من چم شده بود ؟!!  آیرین پس چی ؟ چرا داشتم خودم رو گول میزدم ؟!  مگه من عاشق آیرینم ؟  یا شایدم عشق نبود !!  حس ترحم ؟
اه من چم شده بود ؟!!! کم بدبختی داشتم اینم اضافه شد  ؟!!  اه چقدر من سست عنصرم  چرا زود دل میبازم ..یکی ندونه فکر میکنه من هوس بازم !!
ناگهان سوهو محکم به پشتم زد  که حسابی ترسیدم .داد زدم : نمیگی جوون مرگم میکنی ؟!!
سوهو بلند  خندید  و گفت : دیدم خشکت زده  گفتم بیارمت تو باغ !
چانیول :  ههه مرسی خیلی لطف کردی..
یهو  جدی شد  و گفت :  فردا  روزیه که همه چیز مشخص  میشه ...استرس داری ؟
خواستم جوابش رو بدم که ناگهان گوشیش زنگ خورد ..
سوهو :  اوه اوه ..ببین کی زنگ زده ..شاه شاهااان..
چانیول :  چیییی..پدر به این زودی تصمیمشو گرفته !!!!
سوهو : جانم داداش ...تصمیمتو گرفتی ؟؟
کای :  من امروز جلوی همه ی رسانه ها اعلام میکنم که  پدر واقعی چانیول نیستم و تمام ماجرا رو برای مردم بازگو میکنم و در نهایت نظر سنجی ای برگزار میکنم تا خودشون تصمیم  بگیرند  که  چی درسته و چی غلط !!!
سوهو بلند خندید  و گفت :  مسخره بازی در نیار !!   تو خودت خوب میدونی که پدر تو این چند سال آخر عمرش چقدر عیاش شده بود  و چقدر به این مردم ظلم کرد  حالا  که توی  به ظاهر شاه به سلطنت رسیدی همچین جنگی به پا شد  مطمئن باش تو این نظر سنجی تو بازنده ی صد  در صدی !!
کای : اوکی ..من میخوام بدون جنگ و خونریزی بیشتر  این ماجرا فیصله پیدا کنه و حق به حق دار  برسه..
سوهو :  ههه بگرد تا بگردیم داداش جان ..بالاخره زمین گرده و  خورشید  خوشبختی تو داره غروب میکنه ..
چانیول :   مطمئن باش تو میبازی سوهو خان ..پدرم محبوبیتش بین مردم زیاده ..اون تازه به سلطنت رسیده و مردم  تازه شناختنش ..
سوهو : بس کن پسرم ..توچرا خودتو گول میزنی ؟  چرا نمیخوای قبول کنی که پدرت هیچی برای از دست دادن نداره و  اونهمه نشست فکر کرد  و  اخرش به این نتیجه رسید ..این نشون میده چقدر بدبخته !!
چانیول :  درست حرف بزن ..خودتو بزار جای اون چیکار میکردی ؟؟؟
سوهو : تا اخرین لحظه میجنگیدم نه اینکه مثل  ترسوها رو بیارم به مردم و ازشون بدبختانه التماس کنم به من رای بدن !!!
با خشم مشتی به دیوار کوبیدم که باعث شد  تموم انگشتام خونی بشه اما برام مهم نبود...باورم نمیشد پدرم همچین تصمیم  پر ریسکی گرفته باشه در حالی که تا فردا وقت داشت  بیشتر فکر کنه و شاید به نتیجه ی بهتری برسه ..ااههههه لعنتی ...
سوهو :  دیووونه چیکار میکنی ؟  هیچ میدونی با اون دستا چه کارای مفیدی میتونی در حق من  و  مردمت بکنی ؟  چرا اینجوری نابودشون میکنی ؟؟!!!
خدمتکاررررر زود باش وسایل پانسمان رو برام بیار ..
خدمتکار :  چشم سرورم ......

سر میز ناهار  به غذا خیره شده بودم که  سوهو گفت : چیشده باز  ؟   انقدر عصبی نباش  ... تو که به هر حال همون  ولیعهد باقی میمونی پس دردت چیه ؟
هیچی نگفتم   که   اومد پیشم و  سعی کرد  غذا دهنم بزاره که گفتم :  بس کن ..منکه بچه نیستم  ..تمومش کن ..
سوهو :  تو بالاخره تسلیم من میشی . به رگ و  ریشت بر میگردی ..
بغلم کرد  دوباره و  لقمه ای توی دهنم گذاشت  و  گفت :  کاش مادرت زنده بود  و به جای من اینکارا رو برات میکرد ...

شب  باز نخوابیدم و به هوای اینکه باز بتونم آیو  رو ببینم از جام بیرون اومدم و به آشپزخونه رفتم اما خبری از آیو نبود ..کیک و  شیری برداشتن و خواستم شروع کنم که ناگهان آیو با لباس خواب لختی ای ظاهر شد 
که باعث شد  به سرفه بیفتم ..سریع لیوان آبی بهم داد که باعث شد حالم بهتر بشه ..
آیو  : حالت خوبه ؟ چت شد یهو  ؟
سرم رو زیر انداختم و گفتم :  من خوبم نگران نباش...
مشکو ک نگاهم کرد  و گفت :  تو اینجا چیکار میکنی ؟  این موقع شب ؟
منکه هول کرده بود گفتم : هیچیییی ..گرسنم شده بود
کنارم نشست و در حالی که بوی عطر اغوا  کنندش احاطم کرد ه بود  گفت :  نکنه بخاطر من اومدی ؟
چانیول : چیییییی ؟!!!   دیونه شدی  ؟
آیو خنده ای کرد  و گفت : خبب حالا چرا رنگت پریده  ؟
منکه  قلبم داشت از جاش کنده میشد از جام بلند شدم و گفتم : شب خوش ..
آیو  : چیشد پس ؟  تو که هنوز هیچی نخوردی ؟
منکه میخواستم هر چه زودتر  از اون جا دور بشم تا بیشتر از این آبروم نرفته بدون اینکه جوابش رو بدم به اتاقن رفتم

خون شیرین فصل دومWhere stories live. Discover now