پارت22

174 24 3
                                    

2
بعد از مدتها تصمیم گرفتم با خانوادم تماس بگیرم  و موضوع ازدواجم رو باهاشون در میون بزارم بنابراین به بهانه ی اینکه از حال مردم شهرستان سر  در بیارم  از شاه تقاضای دو روز سفر به شهرستان رو کردم که  بدون هیچ شکی پذیرفت البته به این شرط که تعداد زیادی بادیگارد و سرباز دنبال خودم ببرم !! میدونستم کار دشواری رو  در پیش دارم و قال گذاشتن این همه سرباز  خیلی سخته ..
هنگامی که میخواستم حرکت کنم آیو  و جونگی به بدرقم اومدند که گفتم :  راضی به زحمتتون نبودم ..جونگی تو دیگه چرا اومدی ؟ باید هنوز استراحت کنی ..
بغلم کرد  و گفت : من حالم خیلی بهتره ..نمیخواد نگران من باشی.. مواظب خودت باش ..حواست به همه جا باشه .دشمنات زیادن..
بعد سرش رو زیر انداخت و  در حالی که عصبی به نظر میرسید گفت : کاش میتونستم همراهت بیام ..من قرار بود بادیگاردت باشم .اما همش مریض بودم و نتونستم به وظیفم عمل کنم ..
دستاش رو گرفتم و گفتم :  جونگی تو قوی ترین و بهترین آدمی که هستی که تو کل زندگیم دیدم ..باور کن راست میگم ..هیچوقت  خودت رو دست کم نگیر ..تو به زودی خوب میشی و به کارت برمیگردی ..فعلا از استراحت کردنت لذت ببر و قوات رو جمع کن برای اینده .
تعظیم کرد  و گفت :  چشم سرورم ..
_  ااااا مگه نگفتم تو لازم نیست هیچوقت جلوم تعظیم کنی ؟ هووم ؟
_ چشم سرورم ..
_ ععععع باز که گفتی سرورم ...!!
آیو : سرورم .. مراقب خودتون باشید ..کاش میزاشتید منم دنبالتون بیام ..
منکه از همین الان احساس میکردم دلم برای این فنج کوچولوی خواستنی تنگ میشه بغلش کردم و گفتم :  نگران نباش ..زود برمیگردم ..

تمام مدتی که تو راه بودم داشتم به این فکر میکردم که چحوری بادیگاردا رو دست به سر کنم و به ملاقات خانوادم برم ..
اما هر چقدر فکر میکردم چیزی به ذهنم نمیرسید ..بدون هیچ ایده ای پاشدم اومدم ..اه ..خدایا کمکم کن .نزار دست خالی برگردم
هر چقدر به مقصد نزدبک تر میشدیم بیشتر استرس میگرفتم ..حتی وقتی وارد شهر شدیم و مردم دورمون رو گرفتند هم  هیچی به ذهنم نمیرسید تا اینکه احساس کردم شدیدا به دستشویی احتیاج دارم .. فورا به نزدیک ترین دسشویی ممکن رفتم . بادیگارد لعنتی حتی توی دسشویی هم ول کن نبود ..ناگهان فکری به ذهنم رسید ..تصمیم گرفتم خودم رو به مریضی بزنم تا حداقل بتونم یکیشون رو دنبال نخود سیاه بفرستم ..
_ آخخخخ ..دلم.. خدایا ..دلم خیلی درد میکنه ...بادیگاررردد...
_ بله سرورم ..
_ دلم بدجوری درد گرفته ..زود باش برو برام دارو بگیر  بیا ..
_ اما سرورم من نمیتونم  شما رو اینجا تنها بگدارم .
_ این یک دستوره ..من تا دارو نخورم نمیتونم بیام بیرون ..ننرس اینجا که کسی نیست بهم آسیب برسونه بعدشم چهرمو پوشوندم کسی نمیشناستم ..تازه بقیه بادیگاردا هم اون بیرونن ..
_ چشم سرورم ..زود برمیگردم ..
وقتی رفتم نفسمو فوت کردم ...هووووف از دستش راحت شدما ..از پنجره ی دستشویی نگاهی به بیرون انداختم ..بادیگاردا دور تا دور دستشویی ایستاده بودند ..
دست تو جیبیم کردم و چند تا ترقه ای رو که از قبل تدارک دیده بودم رو از پنجره به بیرون پرتاب کردم که بوووومم منفجر شد ..بادیگاردا همشون ترسیده حواسشون به سمت صدا پرت شد ..از این موقعیت  به سرعت استفاده کردم و بدو از اونجا زدم بیرون و با تمام توانی که در خودم سراغ داشتم  شروع کردم به دویدن و تا تونستم از اونجا دور شدم  و  گوشه ای دنج خودمو مخفی کردم !!
تا حالا انقدر تو عمرم سریع ندویده  بودم ..ضربان قلبم از هزارم فراتر رفته بود..
چند ساعتی همونجا مخفی شدم تا آب از اسیاب بیفته ..سپس تاکسی گرفتم و مستقیم به آدرسی که اون روز مامانم بهم داد حرکت کردم ..منکه نمیخواستم سوهو از این قضیه بویی ببره به یکی از بادیگاردا پیام دادم که نگذارند سوهو از این قضیه بویی ببره چون جون خودشونم در خطر میفته و من فردا برمیگردم ...
وقتی پیام رو ارسال کردم سیل زنگها و پیام ها بود که از طرف بادیگاردا بهم ارسال میشد  و ازم التماس میکردند که برگردم ..اما من چاره ای نداشتم و باید هرجوری شده خانوادم رو ملاقات میکردم ..
وقتی به محل اقامتشون رسیدم  دلم گرفت ..خونه ای درب و داغون و قدیمی توی حومه ی شهر !!
بیچاره پدر و مادرم ...از عرش به فرش رسیده بودند و من ازشون دورم و نمیتونستم کاری از پیش ببرم ..
با پاهایی  سست و قلبی غمگین در زدم ..اما کسی جواب نداد ..چند بار دیگه ام در زدم .. اما بازم صدایی نشنیدم..چراغا روشن بود و معلوم بود که توی خونه هستند اما چرا نمیومدن در رو باز کنن!!!
حتما از ترسشون جرعت ندارند به راحتی درو باز  کنن..
ناچار به پشت پنجره رفتم و محکم به شیشه کوبیدم که ناگهان پدر پرده رو کنار زد و با دیدن من کم مونده بود پس بیفته !!  سریع پنجره رو باز کرد  و آروم  گفت : پسرررم ..تو اینجا چیکار میکنی ؟؟!!
متقابلا آروم گفتم : پدررر..میام تو همه چیزو توضیح میدم ..
سریع رفت در رو باز کرد  که بی معطلی رفتم داخل و  پریدم بغلش..محکم تو آغوشم گرفتمش و عطر تنش رو بو کشیدم ..اونقدر دلتنگیم زیاد بود که میتونستم تا فردا از بغلش بیرون نیام ...
مادربزرگ و مامان هم خشکشون زده بود !!  فکر کنم انتظار نداشتند دیگه منو ببینن!!
نگاهی به چهره ی همشون انداختم ..چقدر توی این مدت نه چندان زیاد تکیده شده بودند ..
پدر پای چشماش گود افتاده بود و ریش و سیبیلش بلند شده بود و موهاش  جوگندمی شده بود ..مامان هم لپای خوشگلش آب شده و چشماش از همیشه غمگین تر میزد ..دویدم به سمتش که محکم بغلم کرد و  پشت سر هم تمام صورتم رو بوسه بارون کرد ..
جنی : هیچ میدونی توی این مدت دوریت چی کشیدم پسرررمم..
منکه اشکام سرازیر شده بود گفتم : مامان ..من دیگه نمیتونم دوری شما رو تحمل کنم ..باید هر چه زودتر  قدرت رو پس بگیریم ..دیگه صبر کردن بسه ..
کای : پسرم من تو این مدت نقشه های زیادی کشیدم ..اما قدرتم رر حال حاضر کمه و  اگه بی گدار به آب بزنم حتما شکست میخورم ..
_ اما هر چقدر بیشتر این وضعیت طول بکشه سوهو پایه های حکومتش قدرمند تر میشن و شانس ما کمتر ..
پدر ناراحت رو کاناپه ی درب و داغون گوشه ی حال نشست و سرش رو زیر انداخت و گفت : سوهو ..هوش فوق العاده ای داره ..اون  بین برادرام از همه باهوش تره ..هیچوقت پاشو جایی نمیزاره که زیرش اب بره ..
_ درسته اون خیلی باهوشه ..پدر من تا فردا بیشتر نمیتونم اینجا باشم ..فرصت کمی داریم ..من اطلاعات زیادی رو تو این مدت تونستم بدست بیارم ..من سمت محقق دربار  رو دارم !!
کای لبخندی زد  و گفت : میدونم پسرم ..من از همه چیز خبر دارم ..درسته من از دست سوهو ناراحتم ..اون ظلم بزرگی به من کرد ..اما اینم خوب میدونم که اون میتونه کشور رو به بهترین نحو ممکن اداره کنه و از تو یک پادشاه عالی برای آینده بسازه ..
_ پدرررر ..این حرفا چیه که میزنید ؟؟!! شما میخواید از حکومت دست بکشید ؟؟؟ فقط و فقط بخاطر اینکه سوهو شخص لایقیه ؟! یا چون برادرتون دارید با  انعطاف برخورد میکنید ؟
مامان بغلم کرد و گفت : پسررم ..آروم باش ..تو تازه برگشتی ..بیا بشین برات یه چیزی بیارم بخوری ..کمی استراحت کن..الان وقت کلنجار رفتن با پدرت نیست ..
منکه کارد میزدی خونم در نمیومد نفسم رو فوت کردم و گفتم : باشه مامان .. من خوبممم..هوووفففف..

دو ساعتی استراحت کردم و تو تموم این مدت پدر و مادرم عین پروانه دورم میچرخیدند  و بهم محبت میکردند ..توی اون لحظه آرزو میکردم که امروز تا ابد  طول بکشه و تموم نشه !!!
میخواستم دوباره بحث رو با  پدرم شروع کنم که ناگهان دیدم آیرین و سوهیون  و دو تا زن همسن مادرم دارند از پله ها میاند پایین !!
چشمام اندازه سکه گرد شده بود !!!  اونا اینجا چیکار میکردند ..همشون جلوم تعظیم کردند ..
سریع از جام بلند شدم و گفتم :  مامان اینجا چه خبره ؟
جنی :  عزیزم ..آرامش خودتو حفظ کن ..بشین تا همه چیزو برات توضیح بدم ..
ناباورانه سر جام نشستم  که گفت : پسرم ..بعد  از اینکه تو رفتی و حال آیرین بهبود پیدا کرد ما اون و  سوهیون رو به دنیای خودشون فرستادیم ..همونطور که میدونی منم یک انسان بودم و همراه مادر واقعیت جیسو  و دو تا دیگه از دوستام به اینجا اومدم و تموم اون اتفاقات برامون افتاد..وقتی آیرین و سوهیون به خونشون برگشتند  و ماجرا رو برای مادراشون تعریف کردند اونا بالاخره تونستند بعد از مدت ها خاطرات این دوره از زندگیشون که توسط اون جادوگر حذف شده بود رو بیاد بیارن
_  پس.. یعنی ..آیرین  و سوهیون ...
_ درسته پسرم ..آیرین دختر رزی و  سوهیون دختر لیساست !!!
داد زدم : چیییییییی ..این چطور ممکنه ..
_خود منم وقتی متوجه این ماجرا شدم  تا چند روز تو حال خودم نبودم ...لیسا و رزیم وقتی متوجه ماجرا شدند برای کمک به ما به اینجا اومدند..
نگاهی بهشون انداختم ..باورم نمیشد ..این غیر ممکن بود !!!
کای :  ما میدونیم که تو قراره به زودی با آیو ازدواج کنی ..
_ درسته ..اما این چه ربطی به این موضوع داره ؟!!!
_ ما میخوایم از طریق آیرین ازدواج تو  و آیو رو بهم بریزیم و از این طریق بتونیم دوباره نفوذمون رو به دربار پرورش بدیم ..
_ چیییییی ؟!!!  اما این چطور ممکنه ؟!!!!!!
_ ما نقشه کشیدیم که روز عروسی  تو و  آیو  ، آیرین رو به قصر بفرستیم و اعلام کنیم که تو از قبل با آیرین ازدواج کرده بودی و از این طریق افکار مردم رو به این سمت منحرف کنیم و بعد از این فرصت برای باز پس گیری قدرت استفاده کنیم..ما قصد داشتیم به زودی تو رو از این نقشمون مطلع کنیم ..اما خوشبختانه خودت به اینجا اومدی .و ما میتونیم فردا صبح به  طور رسمی عقدتون کنیم '!!!
از جام بلند شدم و گفتم :  اماچطور چنین چیزی ممکنه ؟  شما مطمئنید که این نقشه کارسازه ؟؟!!
_ تو به من شک داری ؟!!!
_ نه ..پدر ...به هیچ وجه ..اما ...رو به ایرین کردم و گفتم :  شما با این موضوع مشکلی ندارید ؟؟!! توی این ازدواج شما فقط یک طعمه اید !!
آیرین : عالیجناب کای و ملکه جنی خیلی به ما لطف کردند و با تموم مشکلاتی که داشتند جون ما رو نجات دادند ..این کمترین کاریه که میتونم برای جبران محبتاشون انجام بدم ..همینطور خود شما سرورم اون روز جون خودتون رو به خطر انداختید تا من  رو نجات بدید!!
_ اما ..من ..راضی نیستم ...
_ سروررمم من ..خودم با تموم وجودم بدون هیچ منتی این کار رو قبول کردم ..لطفا .. بپذیرید .به پدر و مادرتون فکر کنید !! اونا دارند رنج زیادی رو متحمل میشند ..

خون شیرین فصل دومWhere stories live. Discover now