پارت 29

143 23 8
                                    

2
طبق نقشه مون کای به دیدار کشور شانا رفت و ازش در خواست نیرو کرد  و  در عوض توافق کردند که نیمی از اون شهر برای کشور شانا باشه ..
پدر در حالی که چشماش از خوشحالی برق میزد به قصر  برگشت ..
کای : سرورم ..من همونطور که بهتون قول داده بودم تونستم قانعشون کنم ..
سوهو لبخند رضایت بخشی زد  و گفت : هوومم..آفرین ..اما..
_ اما چی سرورم ...
_ من تا نتیجه ی کار رو نبینم و مطمئن نشم که تو موفق خواهی شد نمیتونم از ته دل خوشحال باشم ..
_سرورم ...من بهتون قول میدم که این نقشه بی عیب و نقص خواهد بود ..
بعد  از اینکه جلسه تموم شد من فورا به سراغ پدر رفتم و گفتم :  پدر ..شما مطمئنی که این نقشه جواب میده ؟
_ تو بهم شک داری ؟!
_ نه ..ولی من فکر میکنم این دشمن جدید خیلی فراتر از اون چیزی که ما فکر میکنیم قوی هستند  و ممکنه سلاح های مخفی زیادی داشته باشند ..
_ اما ..پسرم جاسوسای ما به خوبی تحقیق کردند و حتی متوجه شدند که اونا کمبود نیرو هم دارند ...

نمیدونم چرا به دلم بد افتاده بود و دلم شور میزد ..هیچوقت پیش از هیچ جنگی همچین احساسی نداشتم اما این دفعه...
پیش جونگی رفتم که داشت سخت کار میکرد ...
_ بهبه پسر سخت کوش  ..چه خبرا ؟ اینجا چیکار میکنب ؟مگه الان نباید در حال جاسوسی باشی؟
جونگی : هاها ..من فوضولیامو خوب کردم ..الان دارم نقشه واسه  حمله ی فردامون میکشم ..
_ چییی ؟!! به این زودی میخواید حمله کنید  ؟!
متعجب گفت : وا چانیول ؟! چته تو ؟ پس کی میخوای حمله کنیم ؟ هیچ میدونی هر چه دیرتر حمله کنیم به ضررمونه ؟
_ نه من این چیزا حالیم نیست چرا هیچکس به حرف من گوش نمیده !  بابا من  به دلم بد افتاده ..بهتر نیست  بیشتر جاسوسی کنید  ؟
_ دیگه بیشتر از این ؟! بیشتر از این جون من و تمام جاسوسای این کشور به خطر میفته ..میریم بالای دار ..میفهمی ؟!
_هوووف ..باشه ..هر کاری میخواید بکنید ..دیگه هیچ برام مهم نیست ..
عصبی از اونجا خارج  شدم  و به اتاقم برگشتم ..آیو که تازه  از حموم بیرون اومدا بود در حالی که داشت با حوله آب موهاشو میگرفت نگران گفت :  چیشده عزیزم ؟ چرا انقدر پکری ؟
خشمگین چنگی به موهام انداختم و گفتم : چیزی نیست ..بیخیال ...هیچکس تو این قصر به حرف من اهمیتی نمیده ..
آیو :  چرا ؟ واضح بگو ببینم چیشده ؟
هیچی نگفتم که رفت سشوار رو برداشت آورد گذاشت تو دستم و گفت : بیا موهای منو خشک کن ..حواست پرت بشه آروم بشی ..
_ وای ..آیو توام وقت گیر آوردی؟
ناراحت سشوار رو از دستم کشید  و گفت  : نخواستم ..خودم میکنم ..
سریع جلوش رو گرفتم و گفتم : باشه عشقم ..همه چیو  برات میگم ..
در حالی که داشتم موهای خوشبوش رو سشوار میکشیدم و عطر خوشش مست و شاد شده بودم تموم ماجرا رو  براش تعریف کردم که گفت : راستش منم همین حست رو دارم ..اما میببنی که اونا خیلی به خودشون مطمئنا و ما کاری از دستمون ساخته نیست ..

همه چیز طبق نقشه مون داشت پیش میرفت  روز اول و دوم با هر حمله  موفقیت های زیادی بدست آوردیم ..همه خوشحال بودن و  امیدوار بودند که آخرین حمله هم مثل دو حمله ی دیگه عالی پیش بره ..
جونگی : دیدی داداش ؟ کارمون حرف نداشت ..
_  آره .درسته ..اما نباید به خودمون انقدر مغرور بشیم ..
_ درسته ..ما این دفعه با توان بیشتری هم حمله میکنیم چون این اخرین حملست و کارشون رو با همین اتک تموم میکنیم ...

بالاخره روز حمله ی سوم هم فرا رسید بیشتر از دو سوم شهر به تسخیر ما در اومده بود و  فقط یک سوم دیگش باقی مونده بود که اونم امروز قرار بود پس گرفته بشه ..
سوهو کای رو بغل کرد  و گفت : موفق باشی ..امیدوارم از این جنگ هم مثل همیشه سرفراز بیرون بیای..
کای تعظیم کرد  و گفت : ممنون سرورم ..تمام تلاشم رو میکنم تا کشورمون رو روز به روز قدرتمند تر کنم ..

همه چیز تا عصر اون روز داشت خوب پیش میرفت و اخبار خوشی بدستمون میرسید تا اینکه خبر بهمون رسید  که دشمن با یک سلاح عجیب و فرمانده ای فوق العاده قدرتمند به ما حمله کرده !
همگی مات و مبهوت مونده بودیم و نگران داشتیم تو قصر پرسه میزدیم که نیمه شب جونگی و چندین سرباز دیگه در حالی که زخمی و خونین بودند به قصر برگشتند ..
نگران به سمتشون دویدم...جونگی  در حالی که داشت غش میکرد و حسابی زخمی شده بود جلوم  تعظیم کرد  و رو زانوهاش نشست و گفت : سرورم ..
بلند زد  زیر  گریه و گفت : سرورم ما غافلگیر شدیم ...
سوهو منو پس زد  و خشمگین سر جونگی داد  زد  و گفت :  زود باش بگو ببینم چیشده ..
جونگی سکوت کرد  و سرش رو زیر انداخت و در حالی که لباش میلرزید گفت  : سرور.م ..فرمانده کای غیب شدند ..
منکه داشتم دیوونه میشدم به جونگی حمله کردم و یقش رو گرفتم و گفتم : یعنی چی ؟  منظورت چیه ؟
_ ما طبق نقشمون داشتیم پیش میرفتیم که ناگهان اونا یکسری سرباز با فرمانده ای قرمز پوش که صورتش رو پوشونده بود و هویتش مخفی بود به ما حمله کردند ما تمام تلاش خودمون رو کردیم اما نتونستیم از پسشون بربیایم اونا خیلی قوی بودند  و تمام سربازامون رو کشتند  و فقط ما زنده موندیم ..
_ پس پدرم چی ..فرمانده کای ..اون چیشد ...
_ اونا توی یک چشم بهم زدن در حالی که ما مشغول مبارزه بودیم فرمانده رو دزدیدند و ما هر چقدر گشتیم نتونستیم مخفی گاهشون رو پیدا کنیم ..
خشمگین داد زدم : میدونستممممم ..میدونستم همچین اتفاقی میفته ..به دلم راه افتاده بود که همچین اتفاقی میفته ..ننهههه ...شما باید برگردید و پیداش کنید ..
سوهو خشمگین مشتی به دیوار کوبید که باعث شد دستش خون بیفته .. و بعد داد زد : شما باید برگردید ..باید هر طوری ..
هنوز حرفش تموم نشده بود که تیری که نامه ای بهش بسته شده بود  از کنار گوشش گذشت و به ستون قصر خورد ..
همگی  خشکمون زده بود ..چه بلایی داشت سرمون میومد !! چرا ؟!!!!!!
سوهو سریع تیر رو از ستون کشید بیرون و نامه رو بازش کرد  و شروع به خوندنش کرد..
"  سلام بر توی ای پادشاه ..هه...منو یادت میاد  ؟  مطمئمم خوب یادت میاد ..چون تو حافظه ی قوی ای داری ..راستش تو این مدت خیلی چیزا یاد گرفتم و در آخر تصمیم گرفتم از روش خودت برای رسیدن به سلطنت استفاده کنم !!! خیلی غصه رو دلمه !! اعدام !!تبعید !!این کلمات تو رو یاد کی میندازه !! آره خودمم داداش ..تمین ..درسته تو بیست سال رنج کشیدی ولی الان خوشبخت داری زندگی میکنی ..منم همینو میخوام ...منم میخوام مثل  تو خوشبخت بشم ..پس فرماندت کای رو گروگان گرفتم و اگه از سلطنتت دست نکشی اونو خواهم کشت ..دوس دار تو تمین .""

سوهو که از خشم داشت میترکید نامه رو پاره پاره کرد  و داد زد : میدونستم نباید میزاشتم تو اون خانواده کسی زنده بمونه ..میدونستم یه عقده ای ازشون باقی میمونه که یه روز دشمنم میشه ..اه لعنتی ....

در حالی که همه داشتند گریه میکردند پخش زمین نشستم و گفتم : حالا میخواید چیکار کنید سرورم ؟!!

خون شیرین فصل دومWo Geschichten leben. Entdecke jetzt