پارت 19

169 27 4
                                    

2
سه روز از اعلامیه ای مبنی بر درخواست کلیه  با پاداش یک ملیون دلاراز شهروندان میگذشت  و  تا کنون چندین هزار نفر  برای انجام آزمایش مراجعه کردند اما هیچکدومشون  برای پیوند با جونگهیون مچ نبودند !!
وی عصبانی رو به دکتر داد  زد :  مگه همچین چیزی ممکنه ؟!!
دکتر دستی به ریشای سفیدش کشید  و گفت : سرورم آروم باشید ..ما هنوز ده روز دیگه فرصت داریم ..اما طبق آزمایشاتی که انجام دادیم به نتیجه ی جالبی رسیدیم !!
منکه از وی هول تر بودم گفتم : چه نتیجه ای ؟!!
_ بانو جیسو رو یادتون میاد سرورم ؟  مادر اصلی پرنس چانیول !
وی : معلومه که یادم میاد ..مگه میشه  یادم نیاد !
دکتر : همونطور که دیدید اون خانوم بدلیل اینکه یک انسان بود ولی  وقتی از یک خوناشام اصیل باردار شد  منجر به فوتشون شد ..
منکه با شنیدن این حرفا اشک تو چشمام حلقه زده بود گفتم : خب چه ربطی به این موضوع داره الان ؟
_ ربطش اینکه این احتمال وجود داره که چون جونگهیون یک خوناشام اصیله فقط بتونه از یک خوناشام اصیل کلیه بگیره که متاسفانه هم آزمایش پدرش هم مادرش در این مورد منفی در اومد و ما باید بدنبال یک خوناشام اصیل دیگه بگردیم ..
وی بلند داد زد : اه لعنتی ...بخشکی شانسسسسس ..چرااا ..توی این خاندان چند نفر بیشتر خوناشام اصیل نیستند و اگرم باشند فکر نکنم حاضر باشند کلیشون رو به پسر من بدن !
تو فکر عمیقی فرو رفتم ..من مادرم یک انسان بود و پدرم یک خوناشام اصیل ..این بدین معنیه که  من هم یک خوناشام اصیل محسوب میشم و خون یک خوناشم اصیل تو بدنمه  پس منم میتونم به عنوان یک اهدا کننده در نظر گرفته بشم !!
تو همین فکرا بودم که آیو بدو به سمتم اومد  و گفت : زود باش بیا بریم به اتاق بازجویی !!
نگران پرسیدم :  چیشدههه ؟!!!
دستمو کشید  و گفت :  بیااا خودت متوجه میشی ...
وقتی به اتاق بازجویی رسیدیم همه اونجا جمع شده بودند  و همهمه ای به پا شده بود ..همسر عمو تمین رو دیدم که سر افکنده کنارش ایستاده بود ..
هلن (همسرتمین): من اینکارو کردم ..اون زن خدمتکار من بود .. درسته ..تمین تو هیچکدوم از این ماجراها نقشی نداشت ..
تو اون لحظه فکر کنم دو تا شاخ رو سرم سبز شد .بی شک !!
سوهو داد زد :  ای خائن ..چطور تونستی همچین کاری بکنی !!!
همین الان حکم اعدامت رو صادر میکنم و  به زودی هم تو هم اون پسر الدنگتو به بالای دار میفرستم ..
وی که کنترل خودش رو از دست داده بود خواست به هلن حمله کنه که  نگهبانا جلوش رو گرفتند
وی فریاد زد  : ولم کنید عوضیا ..میخوام این  زنک قاتل و هرزه رو بکشمش ..ای هرزه ..هیچ میدونی به خاطر تو پسر من اگه تا چند روز دیگه بهش کلیه پیوند نشه میمیره ؟؟؟ میکشمتتتتتتتت ..آشغال ....
دستم رو از خشم مشت کردم ..باورم نمیشد که این بار ضربه ی دیگه ای از افراد خودی بخوریم ..
آیو دستم رو گرفت و گفت : آروم باش..مطمئن باش پدرت اون زن عوضی رو اعدامش میکنه .اون هیونبین خیانتکار هم بهمراه مادرش به درک واصل میشه ..
سوهو بار دیگه فریاد زد :  چرا اینکارو کردی ؟؟؟؟ لعنتی ...
هلن فریاد زد  : من و پسرم و همسرم از خاندان سلطنتی رونده شده بودیم  فقط و فقط بخاطر ندونم کاریه بچگانه ی پسرم ..تو خودتم همین اتفاق برات افتاده بود  ..و کودتا کردی !! منم مثل  شمااممم..
سوهو سیلی محکمی به صورت هلن زد که باعث شد به گوشه ای پرتاب بشه ..
تمین که نایی برای حرف زدن نداشت  با صدای آرومی گفت  :  دست نگه دارید ..
سوهو بی توجه به تمین به سمت هلن رفت و گفت : قاتل ..همین فردا تو و پسرتو جلوی مردم شهر اعدام خواهم کرد ..
بعد بلند فریاد زد  :  وزیر اعظمممممم..
عمو کوکی فورا وارد صحنه شد  و گفت : بله سرورم ..
_ فورا حکم اعدام هلن و هیونبین  رو بنویس و همچنین حکم تبعید تمین رو صادر کن ...
منکه از موندن توی اون محیط احساس خفگی میکردم  فورا از اونجا زدم بیرون که آیو هم بدنبالم راه افتاد ..به حیاط پشتی قصر رفتم و بلند بلند داد میزدم ..هیچوقت باورم نمیشد اعدام و مرگ خاندان سلطنتی رو به عنوان خیانتکار جلوی چشمام ببینم ..
آیو سرم رو نوازش کرد  و گفت :  عزیزم ..تو رو خدا آروم باش  بس کن ..تو هنوز کاملا خوب نشدی ..انقدر حرص نخور ..
منکه اون لحظه به شدت به یک سنگ صبور احتیاج داشتم محکم بغلش کردم  اونقدری که فکر کردم هر لحظه ممکنه تو بغلم لهش کنم ..
بالاخره بعد از مدتی از آغوشش بیرون اومدم که نفسشو فوت کرد  و گفت : لهم کردیا!! اما اشکال نداره آروم شدی ؟
خجالت زده گفتم : متاسفم ..آسیب که ندیدی ؟
_ نه خوبم ..مشکلی نیست..
_ باورم نمیشه که همین فردا اعدام میشن ..
_ چه باورت بشه چه نشه بیا حقیقت رو قبول کنیم که اونا قاتل و حسودن و حقشون مرگه !
_ درسته ..ازشون متنفرم ..اما نمیخوام فردا مرگشون رو ببینم ..طاقتش رو ندارم ..
_ تو خیلی دل رحمی ..گاهی دلم رحم بودن زیادیم میتونه واسه دردسر بشه ..

اون شب تمام فکرم به جونگهیون و اعدام اون دو نفر بود ..یکجورایی بدترین شب زندگیم بود ..فردا دو نفر اعدام میشدن و  من هم باید  تصمیمم رو هر چه زودتر برای پیوند کلیه میگرفتم بنابراین صبح زود پیش دکتر رفتم و ازش خواستم ازم آزمایش بگیره اما هر چقدر اصرار کردم اون امتناع میکرد ..
دکتر :  سرورم این امکان نداره ..هیچ میدونید  سلامتی شما چقدر مهمه ؟  چطور میخواید در آینده به عنوان یک پادشاه بر این سرزمبن حکومت کنید  درحالی که فقط یک کلیه دارید !! اگه روزی خدایی نکرده شما هم مریض بشید هیچ میدونید چه اتفاقی میفته!!
خشمگین گفتم : من تصمیمم رو گرفتم ..بعدشم شما که هنوز آزمایش رو انجام ندادید ..شاید  از منم بهش نخورد ..نترسید من خودم واسطه میشم و نمیگذارم پادشاه بلایی سر شما بیاره ..
_ اما سرورم ..من
_ اما و اگه نداره ..زود باش کارتو انجام بده ..و تا اطلاع ثانوی نزار هیچکس متوجه بشه ..

در حالی که برای انجام آزمایشات حسابی بدنم رو سوراخ سوراخ کرده بودند به دیدار جونگی رفتم ..
وقتی وارد اتاقش شدم خواب بود یک ربعی منتظر شدم تا ببینم بیدار میشه یا نه اما مثل اینکه آرامش بخشا بدجور خمارش کرده بودند و حالا حالا قصد بیدار شدن نداشت.. همینکه خواستم از اتاق بیرون برم ناگهان  صدای ناله ی جونگی رو شنیدم ..نگران به سمتش دویدم ..
جونگی : آخخخخخ ..
_ داداشششش ..چت شده ...دکتر خبر کنم گ.
دستمو در حالی که داشت لباشو از درد گاز میگرفت کشید  و گفت :  نههه ..لازز..مم.. نیست ..
ضربان قلبم داشت صد و بیستا میزد..حسابی دستپاچه شده بودم و نمیدونستم چیکار باید بکنم ..
_ بزار دکتر رو خبر کنم داداش ..درد داری ..
_ نههه...الان خوب میشم ..یه درد گذراست ..
_ خب ..آخهه..مطمئنی ؟!!
_اوهوومم..
دستاش رو گرفتم و نفسمو حبس کردمو چشمامو بستم ..نمیتونستم درد کشیدنش رو ببینم .برام غیر قابل تحمل بود..
بعد از چند لحظه بالاخره دردش کاهش پیدا کرد ه  بود ..تمام صورتش از فشار درد عرق کرده بود .صورتش رو خشک  کردم و  بوسه ای به پیشونیش  زدم که خنده ی بیحالی کرد و گفت : احساس میکنم شوهرمی ..منم الان وقته زایمانمه !!
با این حرفش بلند زدم زیر خنده اونقدری که فکر کنم صدای خندم تو تموم قصر پیچیده بود ''
_ واییی جونگی اخه الان وقت شوخیه !!!!!  بابا جر خوردم از خنده ..
خنده ی تلخی کرد  و گفت :  یه جوکر تا آخر عمرش دوس داره دوستاشو بخندونه !!
_ وااا ..جونگی ..تو مگه جوکری ؟!!
خنده ای کرد  و گفت : اره تو شاهی منم جوکرم ..عین کارتای پاسور!!

بعد از اینکه حسابی با هم گفتیم و خندیدیم از اتاقش بیرون اومدم که همزمان با آیو برخورد کردم ..
آیو :  صداش خندتون کل قصر رو پر کرده بود ..کاش همیشه همینطور بود ..
_ اون تنها کسیه که میتونه وقتی خودش انقدر مریضه  دیگران رو انقدر بخندونه !!
_ گاهی اوقات بهتون حسودیم میشه و آرزو میکنم تو آینده همچین رابطه ای با تو داشته باشم ..زن و شوهر  و در عین حال دوستای شادی برای هم باشیم ..
_ هووممم.. آرزوی قشنگیه !!!  اما هیچکس نمیتونه جای جونگی رو برای من بگیره !!
_ ایششش ..خب حالا ..راستی اعدام انجام شد..
_ اه تازه فراموش کرده بودما ..زدی تو حالم باز ..
_ ببخشید ..ولی خب بالاخره که میفهمیدی ...

خون شیرین فصل دومWhere stories live. Discover now