پارت 30

149 24 6
                                    

2
سوهو رفت بالای سکو و گفت : آیا واقعا فکر کردید من به راحتی از سلطنتی که بیست سال برای بدست آوردنش زحمت کشیدم  دست میکشم ؟؟ اون تمین احمق با خودش چه فکری کرده ؟  اصلا هیچ  به این فکر کرده که حتی اگه منم از سلطنت دست بکشم آیا مردم از اون حمایت میکنن ؟
کوکی : سرورم ..ما باید ترتیب یک قرار ملاقات باهاش رو بدیم ..
سوهو : هه اونم به همین راحتی قبول کرد!!!
کوکی : نه سرورم ..ما به بهانه ی اینکه شما قبول کردید از سلطنت دست بکشیم به اونجا میریم و همونجا کارش رو میسازیم !
وی : اما اگه خواستیم بریم فکر نکنم اون بزاره ما باخودمون هیچ  سربازی ببریم ! باید دست خالی بریم .
یکی از درباریان : سرورم ..چرا شما میخواید خودتون رو بخاطر فرمانده کای به خطر بندازید ؟ درسته که ایشون خیلی فرمانده ی قادری هستند  و موفقیت های زیادی بدست اوردند اما ..
منکه دیگه تحمل زر زرای اون مردتیکه رو نداشتم با خشم بهش حمله کردم و یقش رو گرفتم و گفتم : نمک نشناس گربه صفت چطور میتونی همچین حرفای کثیفی  رو به دهنت بیاری ؟ عوضی احمق هیچ میدونی اگه پدر من نبود تا بره بجنگه و هر روز و همیشه جونش رو به خطر بیندازه توی الاغ الان اینجا با خیال راحت  نمیتونستی واسه من کری بخونی !!
جمعیت از صدای بلند من ماتشون برده بود و سکوت کرده بودند که سوهو ناگهان دستور داد اون مرد رو به زندان بفرستند  و سمت سلطنتیش رو ازش خلع کنند..سپس گفت : این عاقبت کسیه که بدون فکر کردن و از روی امیال و طمع خودش بخواد حرفی بزنه !  اون بخاطر اینکه من شاه بمونم اون حرفو نزد بلکه به این خاطر این حرفو زد چون میدونست اگه من سمتم رو از دست بدم  در واقع اونم همه چیزشو از دست خواهد داد ..
منکه هنوزم خشمگین بودم گفتم : سرورم ..من پیشنهادی دارم ..
سوهو : بگو ..پسرم ..
_ من میخوام به نمایندگی شما به ملاقات تمین برم ..
سوهو ترسیده و عصبی داد زد :چیییییی ؟!!
_ سرورم ..من نمیتونم بزارم شما جونتون رو به خطر بیندازید و به اونجا برید ..
در حالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود و لباش از خشم میلرزید اومد جلوم ایستاد  و گفت : تو واقعا فکر کردی من میزارم تو به اونجا بری ؟
پوزخندی زدم و گفتم :  نیازی به اجازه ی شما نیست ..ما میتونیم بین درباریان رای گیری کنیم !
جونگی : داداش ..منم با پادشاه موافقم ..اخه تو چطور میتونی بری اونجا و باهاش مذاکره کنی ؟ اصلا سر چی میخوای باهاش حرف بزنی ؟
_ اونش رو دیگه  نمیتونم بگم ..اما از شما میخوام که بهم اعتماد کنید ..من و جونگی به اونجا میریم و مطمئن باشید که دست خالی برنمیگردیم ...
سوهو :  من نمیتونم بزارم ..به هیچ وجه نمیزارم بری ..حتی اگه التماسمم بکنی فایده نداره ..
_ اما ...پدر ...
با شنیدن اینکه واسه ی اولین بار بهش گفتم پدر در حالی که برق خوشحالی تو چشماش موج میزد گفت : چیی ؟ یک بار دیگه  بگو ؟
_ گفتم ..پدر من ازتون میخوام که به من اعتماد کنید ..اگه قراره من رر آینده شاه این کشور بشم این کار میتونه اولین قدم من برای اثبات  تواناییام به عنوان شاه آینده باشه ..
وی : سرورم ..لطفا بهش فرصت بدید تا خودشو ثابت کنه ..
کوکی : بله سرورم منم موافقم ..
و به ترتیب تمام درباریان موافقت خودشون رو اعلام کردند که سوهو گفت :  باشه قبول میکنم ..اما اگه بلایی سر ولیعهد این کشور بیاد کی مسئولیتش رو قبول میکنه ؟
کوکی :اگه بلایی سرش اومد من از سمتم کناره گیری میکنم ..
بقیه هم همین حرفو زدند که سوهو گفت :  میخواید با این کارتون خودتون رو خیلی وفادار  به من نشون بدید ؟
وی : خیر سرورم ..ما نمیخوایم تمین به بهونه ی به چنگ اوردن سلطنت بلایی سر شما بیاره ..
سوهو :  پس ولیعد چی .. جون ولیعهد برای شما ارزشی نداره ؟!
کوکی : سرورم ..این چه حرفیه ؟ معلومه که جون ایشون خیلی برای ما اهمیت داره ..ما میخوایم تمین رو با این نقشه گول بزنیم تا فرصت گیر بیاریم برای دستگیریش..
سوهو نفس حبس شدش رو بیرون دا د و با لج گفت : اوکی ..قبوله ..فقط برید دعا کنید که نقشتون بگیره ...وگرنه...
همگی تعظیم کردند  و قول دادند که پای عواقب این کار میمونند ...
نامه رسان قصر پیام ما رو به تمین رسوند و فردای اون روز برگشت و گفت : سرورم ..تمین قبول کرد که ولیعهد رو ملاقات کنه اما به شرطی که به تنهایی به اونجا سفر کنند وگرنه ...
سوهو  خشمگین گفت : بسه ادامه نده لطفا ..
رو به من کرد  و گفت : بیا ..جونگیم نمیتونی با خودت ببری !! هنوزم میخوای بری ؟
تعظیم کردم و با تمام احترام گفتم : بله سرورم ..من رو حرفم هستم ..

شبانگاه برای رفتن آماده ی رفتن شدم که همه ی قصر به بدرقم اومدند ...
جونگی محکم بغلم کرد و گفت : اگه هر اتفاقی افتاد سریع اون دکمه ی مخصوصی که به لباست دوختم رو فشار بده ..ما به سرعت به کمکت میایم ..
_ باشه داداش حتما ...
آیو که تمام روز داشت گریه میکرد گفت : قول بده که سالم برگردی ...من بدون تو میمیرم ..
منکه با دیدن اشکاش گریم گرفته بود بغلش کردم و گفنم : قول میدم عزیزم ..من با سربلندی برمیگردم ..نگران نباش ..
سوهو : پسرم ..من به تو اطمینان دارم ..میدونم که از پسش بر میای ..
_ پدر مطمئن باشید که من از پس این کار به خوبی بر خواهم اومد..

وقتی وارد جایی که تمین برای ملاقات ترتیب داده بود شدم  اول از همه کلی سرباز چکاپم کردند که مبادا اسلحه ای همراه خودم برده باشم ..
تمین در حالی که  اسلحه ی بزرگی روی دوشش گذاشته بود و  داشت سیگار  میکشید با نگاهی که توش پر از خشم و عقده بود گفت :  هه ..خیلی شجاعی ..وقتی فهمیدم تو میخوای بیای اول به خودم گفتم خاک تو سر سوهو چقدر ترسوعه انقدر سر جون خودش میترسه که پسرش رو میفرسته اما بعد که فهمیدم تو به اصرار خودت به اینجا اومدی واقعا کف کردم ..
هیچی نگفتم که گفت :  بشین ...
صندلی چوبی درب و داغونی که اونجا بود رو کشیدم بیرون و نشستم که گفت : خب ...بگو ببینم ..واسه ی چی قبول کردی که تنها بیای اینجا با من مذاکره کنی ؟
_ من میخوام که  جای منو با پدرم معاوضه کنی ..
بلند خندید  و گفت :  یعنی میخوای تو رو جای پدرت گروگان بگیرم ؟

_ درسته
_ هوممم فکر بدی نیست ..اما
_ اما چی ؟!!!!
_ اما من فکر بهتری دارم ..حالا که تو با پای خودت به اینجا اومدی چطوره هردوتون رو به گروگان بگیرم !!
_ خیلی عوضی هستی !!'
درحالی که قیافش وحشتناک و کریح شده بود خواست بهم حمله کنه که سریع دکمه سری رو فشار دادم و  پا به فرار گذاشتم ..تمین و سربازاش به سرعت داشتند دنبالم میدویدند که توی تاریکی خودم رو لای بوته ها مخفی کردم تا وقت کشی کنم تا جونگی و نیروهای کمکی سر برسند ..باورم نمیشد تونستم از دستشون در برم ..از بس تو این مدت اتفاقات خطرناک برام افتاده بود دیگه قشنگ راه و رسم فرار و قایم موشک رو یاد گرفته بودم ..

سربازا داشتند همه جا رو میگشتند و  شلیک میکردند  که در دهنم خودم رو با دستام گرفته بودم که مبادا صدایی بدم ..
ناگهان با احساس  اینکه کسی پشت سرمه به عقب برگشتم که دیدم تمینه !!بهم حمله کرد که باعث بهم گل آویز بشیم و در حالی که بهم گره خورده بودیم از تپه پرت بشیم  پایین ..
_ آخخخ کمرم ...
بهم حمله کرد  و گفت : حالا دیگه از دست من در میری ؟  میکشمت ..
بیخ گلوم رو محکم گرفته بود و داشت خفم میکرد که با اخرین زورم لگد محکمی به کمرش زدم که به گوشه ای پرتاب شد اما سریع از جاش بلند شد  و خواست دوباره بهم حمله کنه  که در یک حرکت برق آسا  هفت تیر کوچیکی که به جیب شلوارش آویزون بود رو ازش قاپیدم و همینکه افتاد روم چشمامو بستم و شلیک کردم ..
با ترس چشمامو باز کردم و دیدم که گلوله به مغزش اثابت کرده و در حالی که چشماش  راست ایستاده بود خون از پیشونیش پاشید بیرون و ریخت به صورتم ..
با پام پرتش کردم عقب  و خودم رو از زیر تن سنگین وزنش کشیدم بیرون..و خونای صورتمو پاک کردم..
باورم نمیشد من  عموی خودم رو کشته باشم ..با ترس خواستم از اونجا فرار کنم که سربازاش با شنیدن صدای شلیک به اونجا اومدند ..منکه حسابی ترسیده بودم و نمیدونستم چیکار کنم که  همون لحظه جونگی و نیروهاش سر رسیدند که باعث نفس راحتی بکشم...

خون شیرین فصل دومNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ