پارت 21

171 22 8
                                    

2
بالاخره روز عمل فرا رسید ..با وجود اینکه فقط ده در صد  احتمال موفقیت عمل  وجود داشت  تصمیم بر این شد که انجامش بدن ..
منکه از استرس قلبم تو حلقم بود  و دستام یخ کرده بود از دیشب تا حالا فکر کنم بیشتر از هزار بار دور قصر راه رفته بودم..
در حالی که فقط یکساعت به وقت عمل مونده بود به دیدار جونگی رفتم ..
جونگی :  یاخدا قیافشو نگاه .. شبیه جنازه شدی !!   بابا من میخوام عمل کنم کلیه پدرمو بدزدم ازش تو چرا  برگات ریخته؟
منکه دیگه طاقتم تموم شده بود محکم بغلش کردم و در حالی که  بلند بلند گریه میکردم گفتم : داداش ..قوی بمون و سالم برگرد ..
جونگیم که اشکش در اومده  بود گفت :  باشه ...بهت قول میدم سالم برگردم ..توام قوی بمون ..هر اتفاقیم بیفته تو نباید نا امید بشی ..
آیو هم که صورتش از اشک خیس شده بود گفت :  اه چانیول ..اومده دپرسمون کردی ..
جونگی : راست میگه ..بابا خفم کردی ولم کن ..بزار بیام از بغلت بیرون دیگه بسه ..
منکه نمیتونستم از آغوشش بیام بیرون محکم تر بغلش کردم و گفتم :  نمیخواممم ..بیرون نمیااام..
جونگی : اهکککک..کشتیم ..بابا بزار یکم جون واسه عمل برام بمونه ..
وقتی این حرفو  زد سریع از بغلش اومدم بیرون که خندید  و گفت :  ترفند خوبی بود ..هووووف آخیشش نفسم در نمیومد ..
همون لحظه دکتر و پرستارا وارد شدند  و جونگی رو گذاشتند روی تخت چرخ دار  و بی هیچ حرف پیش بردنش ..من و آیو هم دنبالش تا آخرین لحظه دنبالش دویدیم و  چشم  ازش برنداشتیم ..وقتی که در  اتاق عمل بسته شد  احساس کردم وزنه ی سنگینی روی قفسه ی سینم گذاشتند ..حس بدی داشتم ...احتیاج به یک همدرد داشتم..کسی که تو بغلش بتونم حسابی گریه کنم و آرامش بگیرم ...
و مثل همیشه این آیو  بود که سنگ صبورم  واقع شد و تمام مدتی که پشت در اتاق عمل منتظر بودیم داشت آرومم میکرد ..

یک ماه بعد..''''''
یک ماه از عمل جونگی گذشته بود ..همه چیز خوب پیشرفته بود و کلیه به بدنش ساخته بود!! این یک معجزه ی کامل بود . هیچکس باورش نمیشد عملی که فقط ده درصد امید بهش بود اینجور خوب از آب در اومده باشه !!  اما تنها مشکلی که وجود داشت این بود که جونگی هنوز بدنش خیلی ضعیف بود و حالا حالاها باید  بستری میبود تا بتونه نیروی دوباره بگیره و سرپا بشه ..
توی این مدت هم من تمام آموزشهای لازم برای  سمتی که بهم واگذار شده بود رو توسط عموهام آموزش دیدم و کارم رو به طور رسمی به عنوان محقق دربار شروع کرده بودم و سرم حسابی شلوغ شده بود ..هر روز باید میون مردم میرفتم و از مشکلاتشون سر در میاوردم و برای حلشون توی دربار مطرحشون میکردم ..
امروز وقتی مثل  همیشه برای گزارش کارم پیش سوهو  رفتم  گفت : گزارش کارتو بزار روی میز بعدا مطالعش میکنم فعلا کار مهم تری باهات دارم ..
متعجب پرسیدم : چیشده ؟
_  به زودی میخوام مراسم ازدواج تو  و  آیو رو برگزار کنم ..
_ چییییی !!   اما ..
_ اما و اگه نداره .. تو باید هر چه زودتر ازدواج کنی و سر و سامان بگیری ..میدونم سنت کمه ..و هنوز خیلی جوونی برای اینکه سریعرازدواج کنی اما تو یک پرنس هستی و آینده ی این کشور در دستان توعه..تو باید هر چه زودتر خانواده تو تشکیل بدی و  برای خودت چارچوبی رو درست کنی ..اگه دست رو دست بزاریم سرنوشت توام میشه مثل من ..یک عشق اشتباهی ..یک عمر حسرت ..
من خوب میدونم که تو قبلا  عاشق اون دختر انسان شده بودی ..از همه چیز خبر داشتم ..اما ..سرنوشت منو  و مادرت  رو ببین !!  پایان عشق ما غم انگیز بود ..و پر از درد و رنج ..من نمیخوام توام همچین عشقی رو تجربه کنی ..پس بدون اینکه بهانه ای بیاری خودت رو برای ا زدواج آماده کن ..

خون شیرین فصل دومWhere stories live. Discover now