پارت 17

193 25 4
                                    

2
وقتی چشمامو باز کردم هوا تاریک شده بود ..سرم خیلی درد میکرد  و  چشمام میسوخت..نگاهی به خودم تو  آینه انداختم ..خدا رو شکر قیافم به حالت قبلیش برگشته بود ..سریع دوشی گرفتم و همینکه خواستم پامو  از اتاق  بیرون بزارم  جونگهیون در رو باز کرد که با دیدن من جیغی زد  و گفت :  یا حضرت خوناشام ..بابا سکته کردم ..تو کی بیدار شدی ؟!!
منکه از دیدن ترسش خندم گرفته بود گفتم :  وای ترست خیلی خوب بود ..پوکیدم ...
_ هر هر حرص خوندن من خنده داره ؟  خیلی نامردی ..
_ راستییییی ..
_ هاااان باز چیشده ..باز میخوای سکتم بدی !!!
_ نذاشتی که سوهو  و بقیه از این ماجرا باخبر بشن !!
_ فکر کنم آیو  یه بوهایی برده بود  سوهو نفهمید ولی
_ آیو بدونه فکر نکنم مشکلی پیش بیاد ..زود باش باید  بریم پیش عموهام ..
_ چیی ..چرا !! 
_  بیا بریم تو راه برات توضیح میدم ..
در حالی که از استرس داشتم میلرزیدم  در اتاق  عموهام رو زدم که عمو وی با اون صدای بمش گفت :  بیا تو ..
گلومو صاف کردم و نفس عمیقی کشیدم که جونگهیون دستی به کمرم کشید  و گفت :  آروم باش ..برو تو ..
منکه همیشه توسط جونگی آروم میشدم سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و وارد شدم ..
هر دوشون آنالیزم کردند ..زیر نگاه سنگینشون احساس معذب بودن زیادی میکردم که فکر کنم جونگی متوجه شد و گفت : معلومه امشب بحث سنگینی خواهیم داشت ..
وی :  فکرنکنم من بخوام با پسرم و برادر زاده ی  عزیزم  رفتار خشنی داشته باشم ..
کوکی هم لبخندی زد  و رو به من گفت : بشین ببینم پسر  دلم برات یذره شده بود
خوشحال گفتم :  عمو...میدونستم شما هیچوقت با من رفتار سردی ندارید ..اما صبح که اونجوری بهم نگاه میکردید فکر کردم عوض شدید ..
کوکی :  ما یه عذر خواهی بهت فکر کنم بدهکار باشیم ..
با یادآوریش قلبم فشرده شد که وی گفت :  راست میگه ..ما نمیخوایم تصویر  بدی از خودمون تو  ذهن تو داشته باشیم
کوکی :  درسته اینکاره ما خیانت به پدر تو محسوب میشه اما اینم در نظر  داشته باش که تو مملکت داری گاهی صلاح به اینکه  به هر قیمتی که شده  از قدرت دست نکشی تا بتونی  کشورت رو حفظ کنی ..درسته داداش تمین و داداش کای از صحنه ی قدرت فعلا کنار گذاشته شدند اما ما یک برادر دیگه ام به نام سوهو داریم که اونم از گوشت و خون ماست و  نباید میگذاشتیم این درگیریا بیشتر  از این کش پیدا کنه ..
وی :  درسته ...چانیول تو هنوز اونقدر بزرگ نشدی و تجربه نداری که بدونی چی به صلاحه چی نیست ..حالا حالا باید تجربه کسب کنی تا بفهمی سیاست  و مملکت داری چقدر میتونه پیچیده و در عین حال خشن باشه ..
درحالی که اشک تو چشمام حلقه زده بود گفتم :  پس عشق و وفاداری چی میشه ؟   باید تو این مواقع دور همه ی این چیزا رو خط  کشید ؟
کوکی : بیاید بحث در این مورد رو تموم کنیم چون فعلا وقت این حرفا نیست ..تو فقط یک هفته وقت برای آموزشت داری پس باید از همین فردا صبح شروع کنیم ..باید بریم میون مردم ..مثل یک خبرنگار  باید عمل کنی ..از همه سوال کنی ..بپرسی ..  باید به دنبال حقیقت بدویی ..
جونگهیون :  اوه اوه کارت در اومد  ..باید حسابی قوات رو جمع کنی ..
کوکی خندید  و گفت : میبینم که هنوز  شوخ طبعیت رو داری !!
وی  رو به من کرد  و گفت : یه زمانیم قرار بود چانیول خواننده بشه .. یادتون که نرفته ..اما مثل اینکه اونم قرار نیست مثل مادرش به آرزوش برسه
کوکی :' ااا داداش چرا ناامیدش میکنی ..وقتی اوضاع به حالت نرمالش برگرده بی شک به موسیقیشم میرسیم ..
منکه با یاد آوری دوران خوش گذشته  غرق در خوشحالی شده بودم بقیه  جلسه رو در حالی که انرژی مثبتی گرفته بودم گذروندم ..و چقدر خوبه که آدم به جای یادآوری خاطرات تلخ  ،  با خاطرات خوش گذشته  زمان حالش رو قشنگ تر کنه ..
بعد از پایان جلسه منکه حسابی احساس گرسنگی میکردم  و حسابی صدای قار  و قور شکمم راه افتاده بود گفتم :  وای که مردم از گشنگی ..بریم  یه چیزی بخوریم که الانه که غش کنم ..
جونگی : اوه  اره اره بریم که منم دارم ضعف میکنم ..
وارد آشپزخونه ی قصر  شدیم ..خیلی کم به آشپزخونه میومدم چون بیشتر اوقات  غذام همیشه آماده بود و هیچوقت احتیاج نبود به اینحا بیام ..
جونگی : مثل اینکه  آشپزا نیستنشون ..خودمون باید دست به کار بشیم ..
_ خب الان دوازده نصفه شبه ها ..چه انتظاراتی داری ها ..
هنوز حرفم تموم نشده بود که ناگهان زنی که لباس آشپزا رو به تنش داشت  اومد تعظیم کرد  و گفت  : سرورم من براتون شامتون رو کنار گذاشتم ..
_  اوه مرسی ..ممنون ..
_ آخیش ..واقعا حال نداشتم  این موقع شب غذا بپزم ..
غذای خیلی خوشمزه ای بود  در حالی که حسابی پر پر شده بودیم در حال برگشت به اتاق بودیم که ناگهان احساس کردم دلم بدجور درد گرفته و حالم داره بد میشه ..
برگشتم به جونگهیون بگم حالم بده که دیدم اونم رنگ و  روش پریده ..
_  هی جونگی تو حالت خوبه ؟
_  وای چانیول حالم خیلی بده ..همون لحظه از دهنش خون پاشید  بیرون ..
منکه حسابی ترسیده بودم داد زدم و کمک خواستم ..همه ی نگهبانا و خدمتکارا دورمون ریختند  و  همون موقع منم خون بالا آوردم و  سرم گیج رفت  و  دیگه نفهمیدم چیشد  ..
با احساس درد بدی در ناحیه ی معده و  شکمم چشمامو باز کردم ..درست نمیتونستم ببینم و تار میدیدم ..پرسر تارا  و دکترا دورم رو گرفته بودند  و سرر و صداهای بلندی از بیرون میومد ..
یکی از پرستارا نگران گفت : دکتر بیمار بهوش اومده ..
دکتر :   برید پدرش رو خبر کنید.. بیمارستان رو گذاشته رو سرش ..
همینکه پرستار سوهوو رو خبر کرد بلافاصله وارد شد و نگران به سمتم اومد با اینکه درست چیزی نمیدیدم دیدم که سریع بغلم کرد و گفت :  پسررمم..حالت خوبه ؟
منکه صدام در نمیومد نتونستم جوابش رو بدم که  خشمگین یقه ی دکتر رو گرفت  و گفت :  پس چرا حرفی نمیزنه ؟؟!  هان ؟؟
دکتر : سرورم ما تمام کارایی که باید انجام بدیم رو دادیم ..سم رو به طور کامل از بدنش خارج کردیم و معدش رو شستشو دادیم ..
سوهو داد زد  و گفت : پس  چرا لال شده ؟  چرا هیچی نمیگه
دکتر  :  ایشون تازه از مرگ نجات پیدا کردند سرورم ..باید دوره ی نقاحتشون بگذره تا بتونن به حالت نرمالشون برگردند ..
همون لحظه نگهبانی  وارد اتاق شد  و  بلند  داد زد : سرورم  ..مجرم رو پیدا کردیم ..
سوهو فریاد زد : دستور بدید تا من برسم  تا میتونن شلاقش  بزنن تا من برسم ..
بار دیگه حال من رو از دکتر جویا شد  و وقتی خیالش راحت شد  رفت ..منکه تازه داشت تموم صحنه های اون اتفاق تلخ جلوی چشمام تداعی میشد با یاد آوری اینکه جونگهیونم مثل من سم خورده بود ناگهان سرجام سیخ نشستم که دکتر و پرستارا سریع  خوابوندنم که گفتم :  دوستممم ..داداشممم .جونگهیون ..اون حالش چطورررره ..
از ترس و وحشت صدام ناگهان در اومده بود..پرستار همینجور که داشت آرامش بخشی بهم تزریق میکرد   گفت : سرورم نگران دوستتون نباشید ..اونم مثل شما حالش بهتره و  در اتاق بغلی  بستری شدند ..
سه روز بعد  در حالی که تقریبا حالم بهتر شده  بودم مرخص شدم ..جونگهیون هم همزمان با من مرخص شد  و قرار شد  تا مدتی استزاحت کنیم ..اه تمام برنامه هام به هم ریخته بود قرار بود کارم رو شروع کنم اما اون زن شیطان صفت همه چیو به هم ریخت ..
وقتی به قصر برگشتم تعداد نگهبانا   چند برابر شده بود  و تدابیر امنیتی سخت تر شده بود ..
آیو که ابن چند  روز تمام مدت تو بیمارستان کنارم مونده  بود  زودتر از همه به ملاقاتم اومد  و گفت : خوشحالم که سالم میبینمت ..
خواستم جوابش رو بدم که  سوهو  جدی جلو  اومد  و گفت : پسرم ..بادیگاردات رو افزایش میدم ..دیگه نمیزارم کسی هیچ بلایی سرت بیاره ..
نگاه خشمگینی به جونگهیون  انداخت و گفت : تو به وظیفت درست عمل نکردی ..
_ سرورم  شما نباید  اونو سرزتش کنید  ..اون بادیگاردمه ..پیش مرگم نیست که غذامو بچشه ..اون مثل  داداش واقعیه من..
_ سوهو : کاش انقدر که نگران دیگران هستی نگران  خودت  بودی ..
سرم رو زیر انداختم که گفت : قبل از اینکه بری اتاقت باید بیای اتاق بازجویی ..متهم رو ببینیش ..
رو به جونگهیون کرد  و گفت :  توام باید  بیای ..
وقتی وارد اتاق بازجویی شدیم همون زنی که بهمون سم خورونده بود رو دیدم  در حالی که حسابی صورتش کبود شده بود  و معلوم بود حسابی شکنجه شده ..
بازجو  تعظیم کرد  و گفت :  سرورم ..ما متهم رو  دو روز پیش دستگیر  کردیم اما هنوز نتونستیم از زیر زبونش بکشیم که از طرف کی دست به چنین جنایتی زده ..
جونگهیون که حسابی خشمگین به نظر میرسید قبل از اینکه بتونم جلوش رو بگیرم به سمت اون زن حمله ور شد  و مشت محکمی به صورتش کوبید که باعث شد   زنه به طرفی پرت بشه.
بدو به سمتش رفتم و همینکه خواست دوباره حمله کنه به کمک  بازجو  جلوش رو گرفتیم ..
جونگهیون : ولم کنید ..میخوام بکشمش  عوضیو ..قاتل ..بی وجدان..
زنه در حالی که داشت از حال میرفت رفت سرجاش نشست و گفت : من نمیتونم هیچ اطلاعاتی به شما بدم حتی اگه بکشیتم ..
و بعد خنده ی کریهی کرد ...کثافتتت ..
ناگهان جونگهیون انگار چیزی فهمیده باشه  بلند گفت :  اون دندون طلا ..اون ...یکی از نوچه های مخفی عمو تمین هستش ..من میشناسمش ..یک  بار که  با هیونبین به  ویلای  ییلاقی عمو تمین رفته بودیم دیدمش ..
_چییییییییی!!!  جدی میگی ؟ مطمئنی ..
_  میتونم قسم بخورم که حودشه ..اما اون شب که به ما غذا داد خودش رو  گیریم کرده بود من نشناختمش ..اه بخشکی شانس..
زنه که حسابی ترسیده بود و رنگش پریده بود  داد زد : نه خیر من شخصی به نام تمین نمیشناسم  چی داری میگی ؟!!
همون لحظه سوهو لگدی به در زد  و  وارد شد  و فریاد زد : درست شنیدمممم..تو نوچه ی تمین هستی ؟!!!!!!
زنه باز خواست انکار کنه که  بازجو شوک الکتریکی با ولتاژ بالایی بهش وصل کرد که باعث شد  جیغش تمام قصر  رو بلرزونه ..
همون موقع بود  در حالی  که داشت از حال میرفت گفت : آ..ر..ه ..من ..نو .چ.ه.ی تمینم ..
و از حال رفت ...
باز یه گل بخودی دیگه ..این دفعه از عموم ..پسرش کافی نبود حالا پدرشم بهش اضتفه شد .
سوهو  داد بلندی زد و رو به من گفت :  حالا میفهمی چرا باید خیانتکارا رو کشت و هیچ شانس دوباره ای به اونا نداد ؟!!!!!

خون شیرین فصل دومWhere stories live. Discover now