پارت 6

311 41 10
                                    

6
همه چیز داشت  به طرز عجیبی پیش میرفت ..در تمام عمرم چنین اتفاقاتی رو تجربه نکرده بودم ..هیچوقت فکر نمیکردم روزی انقدر دشمن تو زندگیم داشته باشم و از همه بدتر که یکی از دشمنات دوست بچگیت و پسر عموت بوده باشه !!
عمو تمین تو این مدت از قصر خارج شده بود  که همین موضوع نگرانی پدرم دو چند برابر کرده بود ..
کای : هیچوقت فکر نمیکردم برادر زادم بخواد اینجوری بهم خنجر بزنه..
وی :  داداش ..تمین خیلی از این موضوع ناراحته من مطمئنم که مشکلی وجود داره که ما ازش بی خبریم ..
کای :  من هیچوقت تمین رو مقصر نمیدونم ..ولی پسرش از همون بچگیش آتیش میسوزوند و الانم قصد جونمون رو کرده !!!!  خب بگو  ببینم تحقیقات چطور پیش رفت ؟
وی : هیچ خبری نیست هیونبین همچنان قتل راننده رو انکار میکنه ..
کوکی و  شین هم وارد اتاق مذاکره شدند ..کوکی : داداش من میخوام باهات خصوصی حرف بزنم ..
کای : هیچ حرف خصوصی ای بین ما برادرا وجود نداره هر چی هست رو همینجا بگو
کوکی :   اما آخه ...
کای :  اما و اگه نداره زود باش ..
کوکی :  از طرف ولیعهد براتون پیامی آوردم اما قول بدید خشم خودتون رو کنترل کنید
کای  که به نظر عصبی تر از همیشه به نظر میرسید گفت : باشه ...
کوکی : ولیعهد همچنان معتقده که این اتفاق تقصیر هیونبین نیست و  ما یک دشمن ناشناس داریم و  برای این حرفش هم مدرک نه چندان موثقی  داره ..
کای  سریع از جاش بلند شد  و گفت : زود چانیول رو صدا کن بیاد ...
چانیول: منکه از استرس داشتم پرپر میشدم دست یخ زده ی جونگهیون رو محکم گرفتم و هردومون وارد شدیم .
کای :  پسرم آرامش خودت رو حفظ کن  و  بگو چه مدرکی داری ؟
خواستم حرفی بزنم که جونگهیون پیشی گرفت و گفت :  سرورم من برای مشخص کردن همین موضوع  به اینجا اومدم ..
وی : پسرم تو اینجا چیکار میکنی ؟ 
جونگهیون :  پدر من باید یکسری چیزا رو توضیح بدم ممنون میشم باهام همکاری کنید !!!
خب راستش مدتی پیش  قبل از تموم این اتفاقات با من در مورد یکسری شایعات که تو جامعه پخش شده حرف میزد و البته معتقد  بود که این یک شایعه ی قدیمیه که دوباره بین مردم شایع شده !!!
شاه :  چه شایعه ای ؟
جونگهیون : مردم معتقدند که عموی مفقودمون یعنی  پرنس سوهو رو دیدند !!!
همه بلند داد زدند : چییییی !!'
کای  محکم روی میز کوبید  و  داد زد :  اونوقت این موضوع رو من الان باید بفهمم !! پس این جاسوسا چه غلطی میکنند ؟
وی :  من به این موضوع رسیدگی میکنم سرورم ..خودم تک تک جاسوسا رو تنبیه خواهم کرد
کوکی : این امکان هم وجود داره که بین جاسوسا خائن وجود داشته باشه
وی : درسته ...
چانیول :  با عرض معذرت من معتقدم که پشت این قضایا عموی مفقودمون یعنی سوهو وجود داره ..
کای :  پسرمممممم..هیچ میفهمی چی داری میگی ؟  اون چرا باید همچین کاری بکنه ؟  این غیر ممکنه !!!!!
جلسه همونجا تموم شد  و تصمیم گرفته شد تعدادی سرباز رو بفرستند تا همه جای شعر رو بگردند  و  سوهو رو پیدا کنند !!!
وقتی این خبر همه جا پراکنده شد  عمو تمین هم به قصر برگشت  و  چند روز متوالی اومد پشت در اتاق شاه بسط نشینی کرد  و  میخواست هر جور شده رضایت شاه رو برای آزادی پسرش بگیره ..
جنی :  هیچوقت آب خوش از گلوی من پایین نرفت ..الانم که ملکه شدم باید اینجوری استرس بکشم ..
چانیول : مامان ..شما باید پدر رو راضی کنید هیونبین رو آزاد کنه شما اینجوری فقط باعث میشید  اون از ما کینه به دلش بگیره ..
جنی : عزیزم ...شاه خیلی ناراحت و آشفتست ...
ناگهان همون لحظه خدمتکار در حالی که رنگ از روش پریده بود نفس نفس زنان گفت  : سرورم ، بانوی من ..پرنس تمین حالشون بد شده و بردنشون بیمارستان ...
نگران و با تمام قوایی که از خودم میشناختم به سرعت خودم رو اتاق شاه رسوندم ...
جلوش زانو زدم و در حالی که اشکام بی اختیار جاری شده بودند گفتم :  پدرررر..خواهش میکنم هیونبین رو آزاد کنید ..برادرتون ..نزارید بیشتر از این خصومت پیش بیاد ...التماستون میکنم
پدر محکم بغلم کرد  و گفت :  پسرم ....بلند شو  چیکار داری میکنی ؟  باشه الان دستور میدم آزادش کنن ..

وقتی هیونبین آزاد شد یک راست رفت بیمارستان پیش پدرش ..من و جونگهیون و شاه  و عموها و چندین خدمه هم به اونجا رفتیم ..
هیونبین :   الان دلتون خنک  شد ؟  همینو میخواستید ؟
وی : این چه طرز صحبت کردن با پادشاه کشوره ..عوض تشکرت برای آزادیته ؟
هیونبین پوزخندی زد  و گفت : ههه آزادی برای گناه نکرده تنها بدلیل اینکه دوستیم رو با چانیول بهم زدم باید متهم به قتل و ترور بشم !!
کوکی : مطمئن باش اگه پدر خودتم شاه بود  و چانیول دوستیش رو با تو تموم کرده بود همین اتفاق برای اون میفتاد  ...
جونگهیون :  چانیول بخاطر توی نمک نشناس جلوی پدرش زانو زد  و التماس کرد که آزادت کنن
چانیول : بس کنید ..من نمیخوام هیچ منتی روی سر کسی باشه ..مهم اینکه الان همه چیز اوکیه و ما باید متحد باشیم تا بتونیم متهم اصلی رو پیدا کنیم ..

آیرین :  هوووووف خسته شدم پس کی آزادمون میکنن بریم !!
سوهیون : فکر کنم تا وقتی خونمون رو نچشیدند ول کنمون نیستند ..
آیرین : بیچاره مامانم الان تو چه حالیه ..وای امتحانای مدرسمون همش رو میفتیم لعنتی
سوهیون : تو دیگه کی هستی ؟  تو این موقعیتم فکر درس و مشقاتی بچه خرخون  خخخخ..
آیرین :  آره من خرخون ..تو چی هستی همش داری قر میدی و میرقصی اخه اینم شد استعداد ؟
سوهیون : اوووووی ..درست  حرف بزنا ..میزنمتا ..
آیرین : وای وای ترسیدم ...
سوهیون : ششششششش  یه صدایی میاد ..فکر کنم میخوان بیان آزادمون کنن
آیرین : امیدوارم .....

بچه ها واتپدم مشکل پیدا کرده اون قسمتی که مربوط به آپدیت پست جدید هست برام بالا نمیاد ..

خون شیرین فصل دومحيث تعيش القصص. اكتشف الآن