پارت 4

338 38 6
                                    

4
در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود به سرعت پیش شاه رفتم ..همه اونجا جمع شده بودند  و  بلند بلند گریه میکردند
شاه که داشت نفسای اخرش رو میکشید با چشمانی که حالا از همیشه خسته تر بنظر میرسید با صدایی آهسته صدام زد : چا.ن.یو..ل
به سرعت بالای سرش رفتم ..چانیول : جانم پدربزرگ ..
شاه :  قول بده که با عدالت بر این سرزمین حکومت خواهی کرد .
دستای پیرشو محکم گرفتم و گفتم :  قول میدم ..
خواست باز حرفی بزنه که دیگه عجل مهلتش نداد و همون لحظه  در بغل من جان داد ..همون موقع همه بلند زدند زیر گریه ..منکه تو شوک بدی فرو رفته بودم به اطراف نگاهی انداختم ..هیونبین هم ازاد شده بود و با نگاهی تنفر انگیز داشت بهم نگاه میکرد منکه در اون لحظه تو حال خودم نبودم بی توجه بهش مادرم رو بغل کردم و  سعی کردم دلداریش بدم ..
یک هفته بعد مراسم تاج گذاری پدرم به طور رسمی برگزار شد  و حالا پدرم شاه رسمی کشور شده بود ..
جونگهیون درحالی که خوشحال به نظر میرسید اومد جلو  و گفت :  تبریک میگم شازده پسر .. الان پدرت شاه این مملکته خوشبحالت واقعا..
چانیول : ممنون پسر عمو جون ..راستی هیونبین کجاست ؟
جونگهیون :  خداییش نمیدونم چند وقته چه مرگشه !!  خیلی رفتارش عجیب شده ..
یاد روز مرگ پدر بزرگ افتادم که هیونبین داشت با نفرت نگاهم میکرد ..اما چرا ؟  نکنه از اون ماجرای غار کینه به دل گرفته ؟
چانیول:  من باید بعدا باهاش حرف بزنم ..بهش بگو فردا بیاد با هم صحبت کنیم ببینم مشکلش چیه ؟!!!
جونگهیون :  باشه بهش میگم اما من حس بدی دارم چانیول نکنه بخواد بلایی سرت بیاره ؟
خنده ای کردم و گفتم :  نه بابا مثلا چی کار میخواد بکنه ؟ اون خنگول تر این حرفاست که بخواد بلایی سر من بیاره ..

فردای اون روز همونجای همیشگی  با هیونبین قرار گذاشتم ..یک ربعی گذشته بود که بالاخره سر و کلش پیدا شد ..
هیونبین  پوز خندی زد  و گفت :  بهبه ببین کی اینجاست !!! پسر شاه !!!  واقعا چجوری این افتخار نصیبم شده ؟!
خندیدم و گفتم :  دلم برات تنگ شده بود عوضی ..
هیونبین که با همیشش خیلی فرق کرده بود با لحن طعنه آمیزی گفت :  هههه دل منم برات پر میزد اصلا !!!
منکه از این رفتاراش عصبی شده بودم جدی گفتم :  تو چت شده ؟ مشکلت چیه ؟  نکنه حسودیت میشه پدر من شاهه و پدر تو نیست ؟
هیونبین بلند خندید و گفت :  وای واقعاااااا تو در مورد من اینجوری فکر میکنی ؟
چانیول :  اگه اینجوری نیست پس چرا تو این مدت انقدر رفتارات فرق کرده ؟  مشکلت چیه ؟ اگه مشکلت برمیگرده به اون موضوع غار ..
هیونبین نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت :  بیا این دوستیو تموم کنیم !!!
منکه از این حرف ناگهانیش کم مونده بود شاخ در بیارم بلند گفتم :  منظورت چیه ؟
هیونبین :  همون که شنیدی !!!  از نظر من  دوستی من و تو عاقبت خوشی نداره ..اگه همین الان از هم جدا بشیم بعدا کمتر پشیمون میشیم ..
خواستم جوابشو بدم که جونگهیون از راه رسید  و گفت :  چه خبرتونه ؟ 
چانیول :  جونگهیون تو میدونی مشکل این پسره چیه ؟ 
جونگهیون رو به هیونبین توپید : چت شده تو ؟ مشکلت چیه ؟
هیونبین بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت :  انتخاب کن !!'
جونگهیون :  چیو انتخاب کنم ؟
هیونبین :  بین چانیول و من یکی رو انتخاب کن !!
عصبی داد زدم :  تو چه مرگته ؟  مطمئنی حالت خوبه ؟ موادی چیزی نکشیدی ؟
بی توجه به من دوباره رو به جونگهیون گفت :  زود باش جواب بده ..حوصله ندارم
وقتی سکوتشو دید  پوزخندی زد  و گفت :  البته که اونو انتخاب میکنی هر چی نباشه پسر شاهه!!!
و  بعد بی توجه گذاشت و رفت ..من و جونگهیون که خشکمون زده بود با بهت بهم نگاه کردیم ..
جونگهیون :   چانیول تو هنوز هیچی نشده اولین دشمنت رو پیدا کردی !!!
پخش زمین نشستم و در حالی که سرم رو گرفته بودم گفتم :  چرا آدما یهو انقدر عوض میشن ؟  حرص و طمع تا کجا !!!!!!!
جونگهیون هم کنارم نشست و گفت :  باید از این ببعد بیشتر مواظب خودت باشی ..اون از هر فرصتی برای ضربه زدن به تو استفاده میکنه ..
تو چشماش نگاه کردم و گفتم :  صادقانه جواب بده ..توام ممکنه یک روزی مثل هیونبین بهم پشت بکنی ؟
جونگهیون محکم دستم رو فشار داد و گفت :  تو بهم شک داری ؟  البته بهت حق میدم ..اما مطمئن باش من جونمم بره به رفیقم پشت نمیکنم ..

در حالی که حسابی حالم گرفته بود برای اینکه حواس خودم رو از این موضوع پرت کنم به بیمارستانی که اون دخترا بستری بودند رفتم .. هر دوشون حالشون خوب شده بود و قرار بود امروز مرخص بشن ..
هر دوشون وقتی دیدنم تعظیم کردند که گفتم : راحت باشین..
رو به دختر موطلایی گفتم :  اسمت چیه ؟
_ اسم من آیرین
منکه تازه قرص صورتش رو دیده بودم و متوجه زیبایی خیره کنندش شده بودم گفتم : خوشبختم من چانیول هستم ..
دختر مو مشکی هم تعظیم کرد و گفت :  سوهیون هستم ..
سوهیون هم دختر زیبایی بود که چشمان درشت و لبای قلوه ای و بزرگی داشت و قیافه ی جدیدی داشت که قبلا ندیده بودم !!!
خدمتکار :  سرورم شاه دستور دادند که دخترا رو به سرزمین خودشون برگردونیم ..
با تعجب پرسیدم :  به این زودی ؟  اونا تازه امروز مرخص شده شدند ..
آیرین که به نظر  خیلی خوشحال بود در حالی که لبخند شیرینی به لب داشت  بهم نگاه کرد ..
چقدر دوس داشتنی بود ..اونقدر چهرش به دلم نشسته بود که دلم نمیخواست بزارم بره ..حتی دلم نمیومد چشم ازش بردارم ..
خدمتکار : سرورم ..بهتر نیست راه بیفتیم ؟  تا دیر نشده ؟
منکه اصلا تو حال خودم نبودم گفتم : هااا ...باشه بریم ...
تو راه بودیم که ناگهان تایر ماشین  با صدای گوش خراشی پنجر شد ..
دخترا که ترسیده بودند جیغ  کشیدند که راننده گفت :  نترسید خانوما ..لاستیک پنجر شده ..الان سریع درستش میکنم ..
اما همینکه راننده پیاده شد صدای شلیک  بلندی پیچیده شد ...

خون شیرین فصل دومWhere stories live. Discover now