پارت آخر

279 28 22
                                    

1ف2
جونگی و بقیه ی سربازا سریع به سراغم اومدند و کمکم کردند سوار هلیکوپتر  بشم ..و بعد خودشون شروع به جنگیدن با  سربازای باقی مونده کردند ..
در حالی که هلیکوپتر  در اوج گرفتن بود داد زدم : جونگی ..مواظب پدرم  باش ..اون تو همون ساختمون یجایی حبس شده..
_ سرورم نگران نباشید  من پدرتون رو سالم و سلامت  برش میگردونم ..

وقتی به قصر برگشتم آیو  و سوهو نگران به سراغم اومدند ..
آیو زودتر بغلم کرد  و گفت : عزیزم ..حالت خوبه ؟ هیچ میدونی چقدر نگرانت شدم ؟
درحالی که نگاهم به چشمای جدی و در عین حال خوشحال سوهو دوخته شده بود همسرم رو محکم بغل کردم و گفتم : عزیزم من حالم خوبه ..نگران نباش ...
سوهو : کارشو ساختی ؟!
تعظیم کرد م و گفتم :  بله سرورم ..من تمین رو به سزای اعمالش رسوندم ..
سوهو : خوبه ..با این کارت از همین الان ستون های سلطنتت رو محکم کردی و اعتماد مردم رو بدست آوردی ..هر چند  با این کار جونت رو بخطر انداختی اما به همه ثابت کردی که لیاقت جانشینی رو داری !
ساعاتی بعد جونگی در حال که دست در دست پدرم کای بودند به قصر برگشتند ..با خوشحالی هر دوشون رو بغل کردم و خدا رو شکر کردم که همگی سالم برگشتند  و تونستیم ازپس  این چالش سخت هم  بر بیایم ..
پدر محکم بغلم کرد  در حالی که گریه میکرد  گفت  : پسرمم..چرا جونتو بخطر انداختی ؟  چرا بخاطر من چنین ریسک بزرگی کردی ؟
_ پدر ..اگه من بخاطر شما کاری نمیکردم چطور میتونستم در آینده برای مردمم کاری بکنم ؟ اگه اینکارو نمیکردم بنظرتون خودخواهی نبود ؟
جونگی تعظیم کرد  و گفت : سرورم ..من با تمام وجودم به شما افتخار میکنم و قسم میخورم تا آخر عمرم  تا آخرین قطره ی خونم به شما وفادار بمونم و براتون بجنگم ..
جلوش نشستم و شونه هاشو محکم فشار دادم و گفتم :  من تموم این موفقیتا رو مدیون تو هستم داداش .. بدون کمک تو هیچوقت نمیتونستم موفق بشم ..

فردای اون روز مردم به خیابونا ریختند  و بلند بلند اسم منو فریاد میزدند  و   ازم تشکر میکردند  و منو پادشاه طلایی آینده صدا میکردند ..و جشن و پایکوبی به راه انداخته بودند ..
با خوشحالی در حال تماشای شادی مردم بودم که سوهو گفت : پسرم ..همه ی این لحظات خوش به خاطر توعه ..من بهت افتخار میکنم ..
_ نه سرورم ..من هر کاری که یاد گرفتم انجام بدم و ابن کارایی که انجام دادم  بخاطر شماست
ابرویی بالا انداخت و گفت : منظورت چیه پسرم ؟!
سرم رو زیر انداختم و گفتم :  درسته اون اوایل ازتون متنفر بودم و همیشه سعی میکردم ازتون دوری کنم اما از همون دفعه ی اولی که جونگی در قصر پذیرفتید  و گذاشتید کنارم بمونه فهمیدم که شما به اون بدی ای که فکر میکردم نیستید  و وقتی که شجاعت و ذکاوتتون رو در کشور داری دیدم دیگه مطمئن شدم که منم باید راه شما رو پیش بگیرم و بتونم با شجاعت و زیرکی بتونم از پس اداره ی کشور بر بیام ..تعظیم کردم و گفتم :  سرورم من به شما افتخار میکنم ..
بوسه ای به پیشونیم زد  و گفت : نه تنها من بلکه روح مادرت در اون دنیا الان با دیدن این  صحنه در آرامش کامله ..

باورم نمیشد کسی که  روزی به حد مرگ ازش متنفر بودم امروز به تندیس و الگویی طلایی برام تبدیل  شده بود ..گذر زمان همه چیز رو برام روشن کرد و باعث شد  نظرم رو نسبت به همه چیز عوض کنم ..تصمیم گرفتم برای به اشتراک گذاشتن این خوشحالی با مادرم به معبد برم..
وقتی به اونجا رسیدم دیدم مثل همیشه در بالاترین نقطه ی معبد  نشسته و در حال تماشای غروب آفتابه ..
اونقدر عمیق به روبروشون خیره شده بود  و در حالت مدیتیشن فرو رفته بود که اصلا متوجه حضور من نشد ..وقتی کنارش رفتم تازه دید من اومدم !!
با خوشحالی و چشمانی درخشان تر از همیشه گفت : پسرممم ..
دستشو بوسیدم و گفتم : دلم برات یذره شده بود ..  متاسفم که توی این مدت نتونستم بهت سر بزنم..
_ پسرم ..همینکه تو جات امن باشه و  سالم باشی برای من کافیه ..لازم نیست متاسف باشی ..
_مامان کاش میتونستی باز به قصر برگردی ..زندگی من اونجا بدون تو رنگ و بوی خوشبختی نداره .
_ این چه حرفیه که میزنی ؟!! با این حرفت ناراحتم کردی ؟!
_ مامان خواهش میکنم بیا برگردیم
_ پسرم .من از زندگیم در اینجا راضیم ..آرامش دارم و  زندگی توی قصر برام خفقان آوره ..اوه راستی من شنیدم تو چه شجاعتی به خرج دادی پسرم تو فوق العاده ای ..
منکه از تعریفش خیلی خوشم اومده بود  و بیشتر از هر کس دیگه ای تعریفش  به دلم نشسته بود  گفتم : مامان جون من سر بلندت میکنم
_ تو همینجوریشم منو سر بلند کردی نه فقط من بلکه روح جیسو هم در الان آرامشه ..تو این چند  روز گذشته من انرژی های مثبت زیادی رو توی این معبد احساس میکنم که نشون میده مادرت چقدر خوشحاله...

فردای اون روز طی مراسمی به تمامی سربازان  پاداش دادیم و همچنین به جونگی ترفیع رتبه داده شد و الان جونگی جزو  فرماندگان ارشد ارتش شده بود ..
با افتخار مقامش رو بهش اهدا کردم  و گفتم :  همیشه بهترین  بودی و هستی داداش..
جونگی : چون کنار تو بودم  ..همه ی اینا بخاطر توعه داداش..
_ نههه ..من همه چیزمو به تو مدیونم داداش ..
_ خب دیگه حالا انقدر خودت رو لوس نکن بهت نمیاد ..
خنده ای کردم و گفتم : هنوزم طبع شوخیت رو داری و یکذره هم عوض نشدی ..
چشمکی زد  و گفت : ما اینیم دیگه  ..

"چند ماه بعد
در حالی که داشتم خودم رو برای اولین سالگرد ازدواجم اماده میکردم و میخواستم به بهترین نحو ممکن سورپرایزش کنم  ..اما سر میز شام سورپرایز اون باعث شد سورپرایز من هیچ حساب بشه !!!
در حالی که اشک خوشحالی تو چشمام حلقه زده بود  و لبام میلرزید گفتم : راست میگی عزیزم ..شوخی که نیست ؟
سرش رو زیر انداخت و با گونه هایی که از خجالت سرخ شده بود گفت : ااا چانی دروغم چیه ؟!
_ یعنی واقعا من دارم پدر میشم ..!!!!!
دستامو گرفت   و گفت : آره عزیزم ..خودم تازه متوجه شدم حاملم ولی گذاشتم امروز بهت  بگم  تا مثل خودت سورپرایزت کنم ..
خوشحال از جام پریدم و بغلش کردم و گفتم :  عاشقتم همسرم ..میمیرم برات ..بهت قول میدم از هردوتون به خوبی محافظت کنم ..
خنده ی ریزی کرد و گفت :  الان دیگه نباید فقط عاشق من باشی ..
دستی به شکمش کشید  و گفت :  الان باید عاشق این فرشته کوچولو هم باشی ..
سرم رو روی شکمش گذاشتم و گفتم : عاشقتم  فسقلی ..هر چه زودتر بزرگ شو  و بیا بغلم ..میخوام حسابی بهت عشق بورزم و به خوبی بزرگت کنم ...

پایان...

شکر که این نامه به عنوان رسید

پیشتر از عمر به پایان رسید

بچه ها امیدوارم از این رمان لذت برده باشید هر چند میدونم نقصایی داشت ..

لطفا نظرتون رو بگید ..خوشحال میشم ..منتظر رمان تلخ مثل دروغات باشید ..دوستون دارم ..

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 03, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

خون شیرین فصل دومWhere stories live. Discover now