پارت 5

341 43 7
                                    

5
باصدای شلیک  خدمه و دخترا بلند بلند شروع به گریه کردن ..منکه  ترس تموم وجودم رو فرا گرفته بود خواستم از ماشین پیاده بشم که خدمتکار جلوم رو گرفت و گفت :' سرورم کجا میرید ؟  من نمیزارم برید
عصبانی داد زدم : راننده کشته شده ..از من میخوای اینجا بشینم و کاری نکنم ؟
دوباره خواست جلومو بگیره که کنارش زدم و پیاده شدم ..سکوت مرگباری همه جا رو فرا گرفته بود و جنازه ی  راننده درحالی به سینش تیر خورده بود و خونین و مالین بود گوشه ای افتاده بود و برگه ای کنار دستش افتاده بود ..
در حالی که ترس تمام وجودم رو فرا گرفته بود آروم و با احتیاط  برگه رو برداشتم ..یک جمله توش نوشته شده بود : این تازه اولشه !!!!
برگه رو محکم تو دستم مچاله کردم ..میدونستم اینکاره هیونبین !!  اون کثافت بالاخره کار خودش رو کرد ..تموم این مدت داشتم مار تو آستینم پرورش میدادم ..
خدمتکار از ماشین پیاده شد  و گفت : سرورم برگردید داخل ماشین به پلیس زنگ زدم ..
نگاهی به جنازه راننده انداختم ..باورم نمیشد هیونبین چنین موجود وحشتناکی باشه ..بعد از اون قضیه غار ناگهان رفتارش عوض شد ...

رفتن دخترا کنسل شد  و به زمان دیگه ای موکول شد ... وقتی به قصر برگشتم  مامان و بابا و تمام خدمه و بادیگاردا اونجا  جمع شده بودند ..مامان در حالی که بلند بلند گریه میکرد محکم بغلم کرد  و گفت :   حالت خوبه پسر عزیزم ؟ مامان فدات بشه ..
چانیول : مامان من خوبم باور کن حالم خوبه ..
پدر با خشم  داد زد :  کدوم عوضی ای جرعت کرده این کارو بکنه ؟!!!!
عمو تمین جلو اومد و گفت :  من رسیدگی میکنم سرورم شما به خودتون رو ناراحت نکنید ..
وی : هنوز هیچی  نشده دشمن پیدا کردید ..
کوکی  با خشم رو به بادیگاردا داد زد :  شما مفت خورا پس داشتید چیکار میکردید ؟ چرا همراهش نرفته بودید ؟
چانیول : عمو جان لطفا  دعواشون نکنید من بدون اینکه به کسی بگم به اونجا رفته بودم ..
پدر :  تو غلط کردی که بی خبر به جایی میری !!!
منکه اولین بارم بود چنین رفتاری رو از پدر با خودم میدیدم  بدون اینکه چیزی بگم به اتاقم رفتم ..
نیمه شب در حالی که اون صحنه ی تیر اندازی مدادم جلوی چشمم تکرار میشد تو جام غلط میخوردم که مامان وارد اتاق شد  و گفت :  عزیزم حالت خوبه ؟
سرجام نشستم و گفتم :   آره مامان جون من حالم خوبه ..
جنی : عزیزم ..از دست پدرت ناراحت نباش اون خیلی نگرانت شده بود  تو که نمیدونی چقدر پدرت دوست داره ..
چانیول :' نه من از دستش ناراحت نیستم  .راستش ...راستش
جنی : راستش چی عزیزم ؟؟!!
چانیول :  من فردا باید یک چیز مهمی رو به پدر بگم
جنی :  اون همین الانشم بیداره میتونی بری بهش بگی یا به من بگو ..چیز مهمیه ؟ کسی تهدیدت کرده ؟
خواستم جوابش رو بدم که ناگهان گوشیم زنگ خورد خواستم برش دارم که ماما ناگهان گوشی رو از دستم کشید  و گفت :  کیه این وقت شب ؟!! جونگهیون ؟ اون چرا باید  الان بهت زنگ بزنه !!!
چانیول : مامان چیکار میکنی ؟ گوشی رو بده به من ..
مامان در حالی که حسابی عصبی به نظر میرسید پسم زد و گوشی رو برداشت اما هیچی نگفت و فقط داشت به حرفای جونگهیون گوش میداد  !!'
جونگهیون : داداش ..دیدی گفتم مواظب باش من مطمئنم این هیونبین عوضی اخرش کار دستت میده ...
همینکه اینو گفت مامان گوشیو قطع کرد  و با خشم داد زد :  تو میدونستی کار کیه و به ما نگفته بودی ؟  همینو میخواستی به پدرت بگی ؟
چانیول : اون پسر چند  روزیه عصبیه یه زری زده بود من هنوز مطمئن نیستم که کار اون باشه مامان ...
جنی : چرند نگو ...همین امشب نگهبانا رو میفرستم پیداش کنن ..دیدم امشبم نیومده بود دیدنت پس بگو قصد جونت رو داشته ..
چانیول : مامان اون اگه قصد جونم رو داشت بنظرت من الان زنده بودم ؟
جنی :  ساکت شو ...من همین الان برای دستگیریش اقدام میکنم ...
هر چقدر تلاش کردم نتونستم جلوی مامان رو بگیرم و همون شب هیونین در حالی که تازه از قصر کوهستانی به قصر برگشته بود دستگیر شد و  فردای اون روز به دادگاه فرستاده شد ..
منکه حسی بهم نداد میداد که این کاره اون نیست با حالی خراب تر از همیشه توی دادگاه حاضر شدم ..
قاضی : ولیعهد آیا این حقیقت داره که شما توسط  این فرد تهدید شده بودید ؟
خواستم جواب بدم که عمد تمین با خشم داد زد :   چطور جرعت میکنید به پسر من چنین تهمتی بزنید ..این شوخیا بین پسرا زیاد هست .
قاضی  بلند داد زد :  آقا ..سکوت دادگاه رو رعایت کنید  .هر وقت نوبت شما شد میتونید صحبت کنید اما اگر بازم به این رفتارتون ادامه بدید متاسفانه باید  دادگاه رو ترک کنید ..
عمو کوکی و عمو وی سعی کردند آرومش کنند ..نگاهی به صورت بی حس  و حال هیونبین که با چشمایی بی تفاوت داشت بهم نگاه میکرد ..
منکه دهنم خشک خشک شده بود با پاهایی لزرن از جام پاشدم که قاضی گفت : سوالم رو تکرار میکنم آیا شما توسط پسر عموتون تهدید شده بودید ؟
سرم رو زیر انداختم و گفتم : بله ..اما ..
قاضی : اما چی ؟؟!!
چانیول : اما من مطمئن نیستم که این کاره هیونبین بوده باشه ..
قاضی : چرا ؟ چون شب گذشته هیونبین در قصر کوهستانی اقامت داشتند شما فکر میکنید که ایشون بی گناهن ؟
چانیول :  درسته ما دوستیمون رو بهم زدیم اما ...
قاضی : اظهارات شما بی پایه و اساسه ..همینجا دادگاه امروز رو   تموم میکنیم و تا کامل تر شدن تحقیقات به تعویق میندازیم ...
وقتی داشتم از دادگاه خارج میشدم هیونبین درحالی که دستاش رو بسته بودند خواست بهم حمله کنه که جلوشو گرفتند ..بلند داد زد : کثافت فکر کردی ازم دفاع کردی باز میتونی دوستیمون رو برگردونی ؟  من هیچ نیازی به ترحم تو ندارم .

خون شیرین فصل دومDonde viven las historias. Descúbrelo ahora