پارت 20

170 24 1
                                    


بعد از دور روز بالاخره جواب آزمایشم آماده شده بود ..به صورت مخفیانه با دکتر در قصر پشتی قرار گذاشتم ..
دکتر در حالی که خیلی پریشون به نظر میرسید گفت :  سرورم ..پیوند شما با جونگهیون امکان پذیره ..
منکه از خوشحالی داشتم بال در می آوردم گفتم :  اینکه خیلی خبر خوبیه !!  پس چرا انقدر گرفته ای !!
_ سرورم ..دلیل ناراحتیه من کاملا مشخصه !!  شما هیچ فکر کردید اگه عالیجناب سوهو از این موضوع با خبر بشند چه شری بپا میشه ؟
با خشم گفتم :  برام مهم نیست اون چه واکنشی از خودش نشون میده ..من کار خودمو میکنم ..نمیتونم جون دادن جونگهیون رو جلو چشمام ببینم در حالی که میتونم جونش رو نجات بدم ...
_  اما  قربان ..
_ اما و اگر نداره ..من از کسی هیچ ترسی ندارم ..همین الانم میرم پیش عالیجناب و تموم ماجرا رو براش تعریف میکنم ..نترس از توام مراقب میکنم و نمیزارم بلایی سرت بیاره ..
خواست باز جلوم رو بگیره که  سریع از پیشش رفتم و  در حالی که با تمام شجاعتی که تو وجودم برای این کار حس میکردم  استرس داشتم  به سمت اتاق سوهو به راه افتادم ..و  هر چقدر که بیشتر نزدیک میشدم بیشتر میترسیدم ..
بالاخره عزمم  رو جزم کردم و  وارد شدم ..
سوهو با دیدنم ابرویی بالا انداخت  وگفت  : چه عجب ..اولین باره که میبینم به دیدنم میای !!!
_ راستش میخواستم در مورد تصمیمی که گرفتم شما رو مطلع کنم ..
کنجکاو به جلو خم شد  و گفت :  چه تصمیمی ؟!!
_ خب  راستش من آزمایشی انجام دادم ..و جواب مثبت در اومد !!
نگران پرسید : چیش مثبت در اومد !!
_ من میتونم به جونگهیون کلیه بدم ..همه چیز اوکیه ..!
بعد از چند ثانیه سکوت ناگهان بلند زد زیر خنده و گفت :  شوخیت گرفته ؟!
خشمگین از جام بلند  شدم و گفتم :  چرا همیشه حرفای منو  به سخره میگیری ؟  مگه من بچم؟!
خندشو خورد  و جدی گفت : بر فرض مثالم که همینطور باشه که تو میگی !!  فکر میکنی من این اجازه رو میدم که همچین کاری بکنی ؟
_ من به اجازه ی تو احتیاجی ندارم  فقط خواستم در حریان باشی ..
و خواستم از اونجا بزنم بیرون که داد زد :  از همون اول نباید اجازه میدادم اون پسره کنارت باشه ..اون تو رو از هدفت دور کرده ..فقط بخاطر پدرش گذاشتم بیاد اینجا وگرنه تو خوابم نمیدیدی که اون بتونه اینجا بمونه ..
_ هه میدونستم تو به خاطر خدا همچین کاری نمیکنی ..متاسفم واسه ی خودم !!
سوهو بدو به سمتم اومد  و در رو بست گفت : کجا با این عجله ؟ صبر کن باهات حرف دارم ..
_ تو هیچوقت با من حرف نمیزنی فقط خوردم میکنی !!هیچوقت درست باهام برخورد نکردی ...
_ تو هیچ فکر کردی که در آینده چطور میخوای  با یک کلیه بر این مردم حکومت کنی؟  اصلا خبر داری که سلامت  تو تضمین کننده ی سلامت این مردمه ؟
_ من چیزیم نمیشه ..تو  نمیخواد نگران من باشی ..من تصمیمم رو گرفتم و به هیچ وجه عوضش نخواهم کرد ..
اوه راستی ...پزشک سلطنتی خیلی تلاش کرد مانع من بشه و به اصرار من راضی به این کار شد پس لطفا اونو سرزنش نکن ..

بی توجه به داد و  بیداداش از اونجا زدم بیرون و  پیش جونگهیون رفتم که دیدم آیو هم اونجاست و به ملاقاتش رفته ..
آیو : بهبه ببین کی اینجاست !!  رفیق شفیقت ..
جونگی خنده ای کرد  و گفت : رفیق چیه ..ما داداشیم ..
_ این حرفا چیه ..ما یک روحیم در دوبدن ..
آیو : اه شورشو در نیارید  دیگه ..یکی ندونه فکر میکنه شما دو تا نامزدید ..
جونگی که ضعیفتر شده بود با رنگ  و رویی پریده سرجاش نشست و گفت : منو ببخش زن داداش جاتو گرفتم ..حس میکنم دارم  ببنتون تفرقه میندازم ..
با این حرفش من و آیو نگاهی بهم انداختیم و بلند زدیم زیر خنده ...
_ وای جونگی انقدر منو نخندون ..دلم درد گرفت بابا..
خواست جوابمو بده که ناگهان سوهو  و چند تا از بادیگارداش ناگهان وارد اتاق شدند .
سوهو بلند داد زد : پرنس چانیول رو از اینجا  ببرید ..فورااا ..
آیو با نگرانی گفت : چیشده ...؟!!  سرورم ..
سوهو :  بعدا برات  توضیح میدم ..فعلا باید چانیول  رو تنبیه کنم ..
جونگی با حالی خراب گفت : سرورم چیشده ؟
سوهو با خشم گفت :  تو یکی هیچی نگو ..از همون اول نباید میزاشتم بیای اینجا و  بلای جون خودم و پسرم بشی ..
با خشم فریاد زدم : این چه طرز صحبت با یه آدم مریضه ..اون بی گناهه ..داداتو سر من بزن  نه اون ..
بادیگاردا بی توجه محکم گرفتنم و بی توجه به فریادام من رو از اونجا بیرون بردند  و  توی اتاقی حبسم کردند ..
هرچقدر به در مشت  کوبیدم  هیچکس به دادم نرسید ..از خشم موهامو میکشیدم ..کاش اصلا بهش نگفته بودم ..منو باش میخواستم صادق باشم تا بعدا دردسری ایجاد نشه ..امیدوارم جونگی از این ماجرا بویی نبره .. که اگه این اتفاق  بیفته بیچاره میشم ..
اونقدر در تنهایی غصه خوردم که بالاخره خوابم برد ...
با احساس اینکه کسی داره نوازشم میکنه از خواب بیدار شدم و با چشمای دکمه ای  و مشکی آیو روبه رو شدم که عاشقانه داشت موهامو  نوازش میکرد .. بی اختیار ضریان قلبم  تند شد  و نفسام به شماره افتاده بود  و نگاهم  به سمت لباش داشت کشیده میشد  ..انگار اون لحظه از زمان و مکان جدا شده بودم ..و بدون اینکه بفهمم چیشد  کشیدمش تو بغلم  و لبامو محکم گذاشتم رو لباش و با تمام وجودم شروع به بوسیدنش کردم ..چشمامو بسته بودم و بدون اینکه بدونم واکنشش چیه به کارم اونقدری ادامه دادم که دیگه نفس کم آوردم  و دست کشیدم ..
هر دومون به نفس نفس افتاده بودیم که آیو از بغلم بیرون اومد  و خجالت زده روشو اونور کرد ..منکه نمیدونستم چیشد که یکهو این رفتار رو از خودم نشون دادم از جام بلند  شدم و درحالی که هنوز نفس نفس میزدم خجالت زده گفتم : من ..م..نن.متاسفم.. ببخشید نفهمیدم چیشد ..
در حالی که لپاش حسابی سرخ شده بود روشو  برگردوند  و آروم گفت : ..آااا ..خب ..بالاخره ما قراره با هم ازدواج کنیم ..
منکه از اینکه ناراحت نشده بود خیالم راحت شده بود نفس راحتی کشیدم و گفتم : چرا اجازه دادن تو بیای داخل ؟
_ پدرت خیلی از دستت عصبانیه چانیول ..من کلی باهاش حرف زدم تا آرومش کنم ..اون منو اینجا فرستاده تا تو رو از اینکار منصرف کنم ..وگرنه..
خشمگین از جام بلند شدم  و گفتم :  وگرنه چی ؟!!  چیکاز میخواد بکنه ؟ چرا نمیخواد بفهمه من یک آدم بالغم و خودم برای زندگیه خودم تصمیم میگیرم و هیچ احدوالناسی نمیتونه منصرفم کنه !!
آیو هم متقابلا از جاش بلند شد  و گفت  : اون گفت اگه از تصمیمت کوتاه نیای جونگی رو از اینجا میفرسته بره !!  همونطور که عمو تمین رو فرستا تبعید ..تمین هم گناهی نکرده بود اما به آتیش زن و بچش سوخت ..تو نباید از دستوراتش سرپیچی کنی چانیول. من میدونم تو چقدر جونگی رو دوسش داری و زندگیش برات مهمه ..میدونم اون پسر فوق العاده مهربون و خوبیه ..اما تو پادشاه آینده ی این کشوری و این خیلی ریسکه که این عمل رو انجام بدی..
چنگی به موهام کشیدم و در حالی که سعی میکردم خشم خودم رو کنترل کنم گفتم :  یعنی میگی دست رو دست بزارم و ببینم که داداشم داره میمیره ؟  منطق شماها اینه ؟ من چه پادشاهی میشم که حتی اجازه ندارم در مورد بدن خودم تصمیم بگیرم؟؟!
آیو ناگهان اشک تو چشمام حلقه زد  و گفت  :  چانیول ..تو ..یه چیزیو نمیدونی  ..و دکتر هنوزم بهت نگفته..
_چییی !  چیو نمیدونم ؟!! هان ؟
_ سرش  رو زیر انداخت و گفت  :  تو یک مشکل مادرزادی تو بدنت داری ؟
_چییی .؟!!!!  چه مشکلی ؟؟
_ فقط بهم قول بده آرامش خودتو حفظ میکنی.. و باز عصبی نمیشی..
_ هوووف باشه قول میدم زو باش بگو جون به لبم کردی تو ..
_تو به طور مادرزادی و ارثی یک کلیه بیشتر نداری !!!   عالیجناب سوهو هم همینطور هستند ..اما این موضوع رو هیچکس نمیدونه و نباید هیچوقت برملا بشه ..
منکه هم تو شوک فرو رفته بودم هم خندم گرفته بود گفتم: جوک قشنگی بود ..حالا دیگه واسه منصرف کردنم دروغ بهم میبافید  و دروغ میگید ؟ جالبه !!
پوشه ای رو از تو کیفش درآورد و برگه ی سی تی اسکن رو جلو گرفت  و گفت : خوب به این عکس نگاه کن .. میبینی یا نه ؟؟
بلند داد زدم : از کجا معلوم این عکس مال من باشه ؟!!!
این همون عکس سی تی اسکنی هستش که دکتر دو روز پیش از بدنت گرفت ..اون میخواست صبح واست این مشکل رو توضیح بده ..اما تو اصلا بهش گوش نمیدادی ..میفهمیییی ..این عکس مال خودته ..
منکه کم مونده از شنیدن این حرفا سکته کنم ناگهان درباز شد  و سوهو و دکتر  و  وی وارد اتاق شدند ..
قبل از اینکه اونا حرفی بزنن برگه ی سیتی اسکن رو از دست آیو کشیدم و  رو به دکتر  توپیدم :  این واقعا مال منه ؟!!!
دکتر سرش رو زیر انداخت و گفت: بله سرورم...ما نمیخواستیم شما این موضوع ناراحت کننده رو بدونید اما  شما چاره ای برای ما نگذاشته بودید ..
سوهو نگاه غمگینی بهم انداخت و خواست بغلم کنه که خودمو عقب کشیدم و گفتم : به من نزدیک نشو ..
اشک تو چشماش حلقه زد  و گفت :' منو ببخش پسرم ..از اینکه این نقص رو از من به ارث بردی ..بخاطر تموم سختیایی که داری به خاطر من میکشی...متاسفم..
مثل بدبختا کف زمین پخش  نشستم و گفتم :  این موضوع هیچ برام مهم نیست ..تنها چیزی که الان مهمه اینکه من الان چطور میتونم جونگی رو نجات بدم ؟    فریاد زدم :  دکتر  ...چطوریییییییی؟
عمو وی : من تصمیم گرفتم  کلیم رو به هر قیمتی شده به جونگهیون پیوند بزنم چون طبق آزمایشی که انجام دادیم احتمال موفقیت این عمل میتونه ده در صد باشه ..
_ چییییییی ؟!! فقط ده رصد ؟!!!
دکتر :  سرورم ما چاره ی دیگه ای نداریم ....

خون شیرین فصل دومWhere stories live. Discover now