پارت 15

202 22 8
                                    

2
آیو :  چیشد پس ؟  چرا یهو غمگین شدی ؟
گوشه ای کز کردم و گفتم : این آخرین باریه که میبینمشون !!
ناگهان بغلم کرد  و گفت : من نمیزارم تو اینجا احساس تنهایی بکنی .
منکه از این حرکت ناگهانیش تعجب کرده بودم  و هم احساس خجالت میکردم خودم رو از بغلش بیرون کشیدم که گفت : اوخی قیافشو نگاه ..گوگولی لپات سرخ شده ..
لپامو گرفت چلوند که گفتم : نکن دختر خانوم مگه من بچم؟
بلند  زد زیر خنده که گفتم : هر هر واسه چی میخندی ؟
آیو: آخه بهم گفتی دختر خانوم !!   بابا من از این به بعد زنتم  همسرتم  اونوقت تو بهم میگی دخترخانوم  .
چانیول : هه تو چقدر زود با همه چی کنار میای ؟ !!!
آیو : یه مدت که پیش سوهو زندگی کنی میفهمی که بهتره سریع با همه چیز کنار  بیای و لج نکنی ..

فردای اون  روز  صبح زود به سمت قصر کوهستانی که خانوادم توش مستقر  بودند  حرکت کردیم ..منکه تموم وجودم رو استرس  پر  کرده بود دستامو مشت کردم تا لرزشش رو پنهان کنم اما این کارم از چشمای تیز بین آیو  دور نموند ..
آیو : باز که استرس داری !  تو خیلی آدم عصبی ای هستی برعکس من که خیلی آروم و ریلکسم ..
دستامو محکم گرفت و گفت :  آروم باش و  دعا کن که این آخرین باری نباشه که میبینیشون و اگرم قراره آخرین بار باشه بزار همه چیز به خوبی پیش بره ..
منکه از حرفاش قوت قلب خوبی گرفته بودم سری تکون دادم که خنده ای کرد  و گفت :  احساس میکنم پسرمی به جای همسرم ..خخخخ
_ چیییییی !!!    اه زدی تو ذوقم تازه داشتم آروم میشدمااا..

وقتی رسیدیم  همشون جلوی در ایستاده بودند ..مادربزرگ مادرم پدر و جونگهیون همشون با چشمای اشکی  داشتند نگاهم میکردند ..همینکه پامو از ماشین بیرون گذاشتم مادرم زودتر از همه به سرعت به طرفم دوید و پرید تو بغلم و بلند بلند زد زیر گریه که باعث شد بغضی که تموم طول راه تو دلم نگه داشته بودم بشکنه و منم حسابی اشکم جاری شد ..
جنی :  پسرکم ..کجا بودی !!!  میدونی چقدر نگرانت شدم ؟!!  حتما الان دیگه فهمیدی که من مادر واقعیت نیستم ..من مادر خوبی نبودم ..نتونستم درست ازت مواظبت کنم . نتونستم به قولی که به جیسو  دادم درست عمل کنم ..
محکم تر بغلش کردم و گفتم :  تو بهترین مادر دنیایی ..مامان خیلی دوست دارم لطفا خودت رو به هیچ وجه سرزنش نکن ..
جنی :  این دختر همسرته ؟!
منکه نمیدونستم چی بگم سرم رو زیر انداختم که آیو بازومو گرفت و با افتخار گفت :  بله من همسرشم ..
مامان خواست جوابشو بده که جونگهیون ناگهان پرید  تو بغلم و در حالی که های های گریه میکرد  گفت : خیر ندیده میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود ؟!! 
منکه از شدت فشار بغلش داشتم خفه میشدم پسش زدم و گفتم :  لامصب خفم کردی این چه وضع بغل کردنه ..
وسط گریه کردنش خندید  و گفت :  خب دیوونه دلم برات یه ذره شده بود .
منکه با دیدن رفیق شفیقم باز شیطنتم گل کرده بود گفتم :  خب حالا انقدر ضایع بازی در نیار مردم فکر میکنن بین ما دو تا خبریه ..
آیو : چشمم روشن ..چشم منو  دور دیدی خبریه ؟!!
خواستم جوابش رو بدم که نگاهم به پدر افتاد که لبخند کوچیکی روی لبش بود و سرش رو زیر انداخته بود .محکم بغلش کردم که گفت : من پدر خوبی نیستم ..از من دور شو
_ پدر این چه حرفیه که میزنی ؟  چرا انقدر زود خودت رو باختی و در برابر سوهو ناامید شدی ؟
اخم غلیظی کرد و گفت :  من نا امید نشدم فقط نمیخواستم بیشتر از این مردمم بخاطر درگیری بین من و برادرم اذیت بشن
_  اما تو باید بیشتر از اینا مقاومت میکردی ..
نذاشت حرفم رو کامل کنم بلند  داد زد :  بیست سال بود که این مردم روی خوشی رو بخاطر گندکاریایی که آخر عمرش کرده بود ندیده بودند  و همینطور بیست سال بود که سوهو  داشت مخ مردم رو شستشو میداد..انتظار داشتی چیکار کنم ؟  تمام خرابکاریای بابا سر من خراب شد  و سوهود از این موقعیت استفاده کرد ..
همه ی افرادی که اونجا بودند خشکشون زده بود ..تا حالا تو عمرم پدرم رو انقدر خشمگین ندیده بودمش ...
سرم رو زیر انداختم و گفتم :  پدر معذرت میخوام ..منو ببخش  ..من زود قضاوت کردم ..
کای :  تو تقصیری نداری ..مقصر منم..من شاه این مملکت بودم ..من دینم رو درست به این کشور ادا نکردم ..اما
_ اما چی ؟؟!!
_ درسته که من این کشور رو به راحتی از دستش دادم اما  این پیام من رو به سوهو برسون که باد آورده را باد میبرد ....
شونه هامو محکم گرفت  و گفت :   قوی بمون  و  به جای من بر اوضاع قصر نظارت کن تا من برگردم ..
_  چشممم سرورم ..
همین حرف پدرم باعث شد قوت قلب خوبی بگیرم ..و حس کنم جان دوباره ای گرفتم ..
جونگهیون ناگهان جلوی پدر تعظیم کرد  و گفت : سرورم اجازه بدید من با چانیول به قصر برگردم و کمکش کنم .
کای : چییییی ؟!!  هیچ میدونی اگه به اونجا برگردی ممکنه چه بلایی سرت بیارن ؟!!
چانیول :  جونگیهون تو دیوونه شدی ؟!!
_  نه من حالم خوبه ..خیلیم خوبم ..مهم نیست چی میشه من با هات به قصرر برمیگردم ..
_ نهههه من بهت اجازه نمیدم ..حق نداری ..این یه دستوره ..
کای : تو باید در کنار من بمونی و با هم به قصر برگردیم ..
جونگیهون :  اما دیگه نمیتونم بیشتر از این چانیول رو اونجا تنها بگذارم ..سرورم متاسفم اما این دفعه نمیتونم از دستورتون اطاعت کنم ..
و بی توجه به داد و بیدادای من  زودتر سوار ماشین شد  ..خواستم به سمتش حمله کنم و به زورم که شده بیرون بکشمش که آیو  و مامان جلوم رو گرفتتد ..
جنی : پسرم ..آروم باش ..خودتو کنترل کن ..
_ مامان مگه تو نمیدونی چه بلایی ممکنه سر اون بیاد ؟
جنی :  اون تصمیم خودش رو گرفته ..تو که میدونی اون چقدر لجبازه ؟
نفسمو فوت کردم تا کمی آروم بشم ..کاش اصلا نیومده بودم .
جنی : پسرم  مواظب خودت و جونگهیون باش ..مطمئن باش دوباره پدرت خودش رو جمع و جور میکنه و برمیگرده تا اون موقع تو باید همه چیز رو زیر نظر داشته باشی
بوسه ای به پیشونیم زد که گفتم :  چشم مامان جون ..راستی آیرین چیشد  .دوستش سوهیون ..
جنی : نگران اونا نباش  .ما به سلامت اونا رو به کشور خودشون برگردوندیم ..
ناگهان سرباز دستم رو گرفت   و گفت : سرورم باید به قصر برگردیم عالیجناب دستور دادن باید سریع برگردیم ..
با خشم دستم  رو از دستش کشیدم بیرون  و گفتم : باشه ..الان میام ..اه
نگاهی به اطراف انداختم اما اثری از پدر نبود ...
_ پس پدر کجا رفت ؟!!
جنی :  پدرت نمیتونست جلوی تو سرافکنده باشه ..دوس داره همیشه برات یه پدر قوی بمونه .درک کن که تو این وضعیت رو به رو شدن با تو  براش سخته ..
قلبم فشرده شد  ..چقدر  براش این وضعیت سخت بود ..پدر من داشت تقاص گناه دیگران رو پرداخت میکرد  و  الان داشت از درون  خودشو میخورد ..
مامان بغلم کرد  و به صورت مخفی کاغذی رو توی جیب لباسم گذاشت و آروم در گوشم گفت :  این راه تماس تو  با ماست ..
نگاه اطمینان بخشی بهم انداخت  و با چشمایی اشک بار ازم جدا شد ..

تو راه برگشت سکوت مرگباری توی ماشین رو فرا گرفته بود که آیو گفت:  چرا همه انقدر ساکتید ؟!
جونگهیون :  از این آقا بپرس ..
با خشم توپیدم : دیوونه من بخاطر جون تو دارم حرص میخورم چون نمیخوام بلایی سرت بیاد ..
آیو :  خیلی خب حالا با هم دعوا نکنید .. آروم باشید
وقتی وارد قصر شدیم همون موقع نگهبانا جلومون رو گرفتند و  سریع سوهو رو خبر کردند ..
سوهو :  پسرم برگشتی ؟
ناچارا جلوش تعظیم کردم که گفت : قبلا هم بهت گفتم که تو لازم نیست جلوم تعظیم کنی پسر عزیزم ..
نگاهی به جونگهیون  انداخت  و گفت : میبینم که برامون مهمونم آوردی !!
_ پدر من میتونم برات توضیح بدم ..
بی توجه به حرف من رو به جونگهیون گفت : به قصر  خوش اومدی .
منکه کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم بلند  گفتم : چیییییی؟!!!
جونگهیون و  بقیه هم که از این واکنش سوهو  خشکشون زده بود ..
جونگهیون بار دیگه ای تعظیم کرد  و گفت : سپاسگذارم سرورم ..
سوهو نگاه محبت آمیزی بهش انداخت  و رو به خدمتکارا کرد  و گفت :  منتظر چی هستید  برادرزادم  رو به اتاقش راهنمایی کنید .
منکه تا حالا همچین  روی محبت آمیزی از سوهو رو ندیده بودم  گفتم : شما جدی هستید ؟!!
سوهو :  به هر قیمتی که شده تصویر بدی که از من تو ذهنت داری رو از بین میبرم ..جونگهیون برادر زاده ی منه ..و بهترین دوست تو ..دوستی که تو سختیا مثل هیونبین بهت خیانت نکرد  ، رهات نکرد ..چرا باید  با چنین شخص وفاداری بد برخورد کنم یا بکشمش ؟!!

اون شب تمام ذهنم درگیر رفتار جدید  و محبت آمیز سوهو شده بود ..ولی از طرفی شک داشتم که نکنه تموم اینا نمایشش باشه تا منو خام خودش کنه !!!

خون شیرین فصل دومWhere stories live. Discover now