پارت 25

148 17 6
                                    

2
باورم نمیشد امروز بالاخره پدر و مادرم به قصر برمیگردند !! هیچوقت تصورشم نمیکردم که  سوهو به راحتی همچین اجازه ای بده !!  اما وظیفه ی خطرناکی به پدرم سپرده بود که باعث شده بود از همین الان ترس برم داره !!
هم از خوشحالی رو ابرا بودم و هم ناراحت از اینکه پدرم دیگه نمیتونست شاه بشه !!  اما مهم نبود ..تنها چیزی که الان اهمیت داشت این بود که توی این خانواده بعد از پشت سر گذاشتن اون همه ماجرا بالاخره گوش شیطون کر آرامش  گرفته بود  و من بزودی قرار بود ازدواج کنم ..
جنی :  پسرمم ..امروز میخوام تو رو به جایی ببرم ..زود آماده شو ..
_ کجا مامان؟!!
جنی : بیا ..خودت میفهمی ..عجله کن من تو ماشین منتظرم ..
همینکه خواستم سوار ماشین بشم سوهو صدام زد  که برگشتم دیدم با قیافه ای گرفته و  در حالی که اشک تو چشماش جمع شده جعبه ای که تو دستش بود رو بهم داد و گفت : تا وقتی به اونجا  نرسیدی در جعبه رو باز نکن ..
_  چرا امروز همه چیز انقدر عجیبه ..چرا هیچکس حرفی نمیزنه! چه خبره ؟!!
به آسمون نگاهی انداختم گرفته و ابری بود و هر لحظه ممکنه بود بارون بگیره ..کلاغا هم امروز بشدت زیاد شده بودند و مدام قارقار میکردند ..حس بدی به دلم چنگ انداخته بود ..سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم و سوار ماشین شدم ..
جنی : پسرم نگران نباش..جای بدی نمیخوام ببرمت ..و همونطور که سوهو گفت در جعبه  رو تا اونجا باز نکن ..
_ چشم مامان جونم..
_ قربون پسر خوشگلم بشم ..
تمام طول راه مامان سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت  و صورتش غمگین بود و انگار میخواست بزنه زیر گریه  ...
به اطراف نگاهی انداختم ..اینکه  همون جاده ایه که به قصر کوهستانی میرسه !!!   کمی جلوتر قصر کوهستانی رو هم رو کردیم که متعجب برگشتم گفتم : مامان !!
جنی : پسرم چند دقیقه صبر کن الان میرسیم لطفا ..
کمی جلوتر از قصر کوهستانی  جلوی آرامگاه بزرگی متوقف شدیم  .جلوی آرامگاه حوضی پر از گلهای نیلوفر آبی بود   و چندین قو توی اون دریاچه درحال شنا کردن بودن ..صحنه ی زیبا و  در عین حال غم انگیزی بود !
با دیدن اسمی که بالای آرامگاه درج شده بود دستام سر  شد  و جعبه از دستم افتاد ..خشکم زده بود ..اینجا ..اینجاا..آرامگاه ..آرام...گاه ..مادر واقعیم جیسوعه !!
اشکام بی اختیار  شروع به  ریزش کردند ..این اولین باری بود که به اینجا میومدم ..چقدر به قصر کوهستانی نزدیک بود .!!
مامان که حالش از من بدتر بود گریه کنان رفت به آرامگاه و بلند بلند شروع به گریه کرد..
زانوهام سست شده بود..بی اختیار روی زمین نشستم و به محتوای  جعبه که پخش زمین  شده بود نگاهی انداختم ..
عکسای بابا سوهو  و مامان جیسو ..یکی یکی عکسا رو برداشتم و با دیدن هرکدوم انگار که خنجری به قلبم فرو کرده باشند درد میکشیدم و گریه میکردم ..
باورم نمیشد ..هیچوقت فکر نمیکردم پدر و مادر دیگه ای داشته باشم که چنین سرنوشت غمگینی داشتند ..مامانم بخاطر من جونش رو از دست دا د و بیست یک ساله که توی اون آرامگاه خوابیده ..فردا تولد من و سالگرد مامانمه ..حالا میفهمم چرا مامان جنی روز تولدم همیشه غمگین بنظر میرسید هر چند سعی میکرد خودش رو خوشحال جلوه بده !!
مشتی به زمین کوبیدم و گفتم : از خودم متنفرممممم..مامان ...چرا ..من این زندگیه لعنتی رو نمیخوام ..بیا برگرد ..بابا سوهو بهت احتیاج داره...از امسال من  دیگه تولد ندارم ..روز تولد من روز عزای توست مامان ..
چشمم به پاکت نامه ای که گوشه ی جعبه بود افتاد ..سریع برش داشتم و بازش کردم ..
" از طرف مامان جیسو به پسر خوشگلم چانیول کوچولو..سلام پسرم خوبی ؟؟!  نمیدونم دارم کار درستی  میکنم یا نه  اما میدونم وقتی که تو داری این نامه رو میخونی من دیگه تو این دنیا نیستم ..منو ببخش که تنهات میزارم ..نمیدونی چقدر دلم میخواد بزرگ شدنت رو ببینم ..عشق من و پدرت اشتباهی شیرین بود که ازش پشیمون نیستم ..این نه ماهی که باهاش زندگی کردم به اندازه ی تموم زندگیم  بهم خوش گذشت  و احساس خوشبختی کردم ..پدرت مرد فوق العاده باهوش و مهربونیه ..اون با من مثل یک ملکه رفتار کرد و نگذاشت لحظه ای احساس کمبود کنم ..منو ببخش ...منو ببخش..از پدرت مراقبت کن ..بعد از من جنی مادرته ..هیچوقت اذیتش نکن ..هواشو داشته باش ..نزار بین پدرت و کای درگیری پیش بیاد ..میدونی چقدر برای پدرت سخته که تو رو به کس دیگه ای بده ؟؟!!  آرومش کن ..میدونم پدرت  آخرش طاقت نمیاره و به دیدنت میاد ..دلش رو نشکون حتی اگه باهات بد بود ..اون دلش شکسته ..بدجوریم شکسته ..تو باید تکه های قلب شکستشو بهم پیوند بدی ..فقط همینو ازت میخوام ...دوس دار تو مادرتتتت..
فکر کنم تو اون دوساعتی که اونجا بودم بیشتر از صد بار اون نامه رو خوندم و  عکسا رو نگاه کردم  و هر چقدر که بیشتر نگاه میکردم بیشتر گریه میکردم ..
مامان محکم بغلم کرد  و گفت :  پسرم ..بسه دیگه ..منو  ببخش اما باید یروزی با حقیقت روبرو میشدی ..من دیگه بیشتر از این نمیتونستم اینجا رو ازت مخفی کنم ..تو به زودی ازدواج میکنی و حقته که حداقل قبلش بدونی سرگذشت پدر و مادرت چی بوده ..
من و کای ،  سوهو  رو بخشیدیم ..با تمام وجودمون..توام ببخشش و با پدرت  دوست باش..بهش کمک کن این کشورو بگردونه ..و وقتی پیر شد  جاشو بگیر  و به خوبیه وقتی که اون داشت کشور رو میگردوند وظایفت رو انجام بده..
محکم بغلش کردم و گفتم : چشم مامان ..قول میدم ..اما
_ اما چی ؟
_ تو چطور تونستی تمام این مدت این راز رو تو دلت نگه داری ؟چطور تونستی تمام این مدت به تنهایی این غصه رو نحمل کنی و دم نزنی ؟
دستش رو قلبش گذاشت و گفت : توی قلبم ..من دیوار های قلبم رو قوی کردم که  نشکنع و هر وقت که ترکی برداشت  باز بهم چسبوندمش..خیلی متاسفم که امروزت  رو اینجور خراب کردن پسرم ..فردا تولدته ..
_نهههه ..فردا تولد مت نیست ..من دیگه تولدی نخواهم داشت ..من از تولدم متنفرم ..
_ نه تو حق نداری ...این حرفو نزن..هیج میدونی با این حرفت چقدر روح مادرت عذاب میکشه ؟
بی توجه بهش خشمگین سوار ماشین شدم که دوید دنبالم و گفت  :  پسرم ..
_ مامان خواهش میکنم ..
_ باشه پسرممم.
چشمامو بسته بودم و تو افکارم غرق بودم که ناگهان دیدم بارون به سرعت زیادی میباره ..سرعتش خیلی زیاد بود به طوری که دید راننده کاملا  محدود شده بود .مه هم تموم جاده رو فرا گرفته بود که ناگهان دیدم کامیون بزرگی از اون طرف جاده داشت به سمت ما میومد ..راننده برای اینکه باهاش برخورد نکنه به سمت دیگه ی جاده پیچید که باعث شد چرخا از مسیر خارج بشن و ماشین تعادل خودش رو از دست بده  و عین فرفره دوز خودش پیج بخوره ..من و مامان با هم داد میزدیم و همو بغل کرده بودیم و اونقدری ماشین پیچ خورد که باعث شده از جاده خارج بشیم و بعد  بوومممم ..دیگه نفهمیدم چیشد !!

₩₩ من برگشتم با دو کامبک در یک روز 😎😎
نظرتون ؟!!!!

خون شیرین فصل دومOnde histórias criam vida. Descubra agora