پارت 7

277 37 14
                                    


آیرین : من و سوهیون که حسابی ترسیده بودیم محکم همو بغل کردیم و درحالی که بدنامون کاملا یخ کرده بودیم چشم به در دوختیم تا ببینیم چه کسی وارد میشه !!!
چانیول : وقتی در رو باز کردم دیدم اون تا دختر رنگ به رو نداشتند و همو بغل کرده بودند ..
نترسید کاریتون ندارم ...
با این حرفم انگاری که آرامش بخشی بهشون تزریق کرده باشند نفس حبس شدشون رو بیرون دادند ..
آیرین سریع از جاش بلند شد  و تعظیم کرد  و گفت : سرورم..حالتون بهتره ؟
منکه محصور زیبایی بی حددو اندازش شده بودم بعد از چند ثانیه مکث به خودم اومدم و گفتم : ممنونم ..من خوبم..راستش اومده بودم بهتون بگم که شما همچنان باید اینجا بمونید چون وضع امنیتی کشور فعلا خوب نیست ..
سوهیونم سریع تعظیم کرد  و گفت : اما این درست نیست ..ما باید هر چه زودتر به خونه هامون برگردیم ..
چانیول : میدونم براتون سخته اما خواهش میکنم این وضعیت رو تحمل کنید تا همه چیز به روال عادی برگرده ..
آیرین که چشمای خوشگل و عسلیش اشک توش جمع شده بود با صدایی لرزون گفت : امیدوارم هر چه زودتر این اتفاق بیفته ..
چانیول : منکه با دیدن صورت پر از اشکش قلبم فشرده شده بود ناخوداگاه خواستم بغلش کنم که خودشو عقب کشید ..
منکه حسابی از این حرکت خودم جا خورده بودم سریع از اتاق خارج شدم  و نفس عمیقی کشیدم ..نیروی جاذبه ی عجیبی داشت منو به سمت آیرین میکشید  که هیچ جوره نمیتونستم کنترلش کنم..
جونگهیون که داشت از اونجا میگذشت متوجه حضوز من شد  به سمتم اومد و گفت : چیشده ؟ چرا انقدد رنگت پریده شازده؟ نکنه جن دیدی ؟!!
چانیول :  دیووونه ..جن کجا بود ..هیچیم نیست فکر کنم امروز خون کم خوردم !!
جونگهیون :  خب بیا بریم چند تا شات خون دبش بزنیم جیگرمون حال بیاد منم احساس ضعف میکنم ..
چانیول  :  خب راستش ...من یه حسی دارم  ..از وقتی این آدما به اینجا اومدند  من حرکات عجیبی از خودم نشون میدم و بیشتر احساس ضعف میکنم و  اشتهام برای خوردن خون هر لحظه داره بیشتر میشه!!
جونگهیون :  وای نگو که میخوای خون اون دخترای بیچاره رو بمکی ؟
خندیدم و گفتم :  نه دیوونه ...ولی ازم بعیدم نیست ..اگه کنترل خودم رو از دست بدم چی؟
جونگهیون :  اگه الان هیونبین اینجا بود  نه تنها مانع از اینکارت نمیشد بلکه تشویقت میکرد که دو تایی دخل اون دو تا دختر رو بیارید!!!
چانیول :  خهخخ از دست تو ..نه فکر نکنم هیچوقت اینکارو با اون دختر خوشگل بکنم...اون از یه برگ گلم ظریفتره..

دو هفته ای از اون ماجرا گذشته بود  و هنوز هیچکدوم از سربازا نتونسته بودند عمو سوهو  رو پیدا کنند و  از همه بدتر اینکه هیونبینم دو روزی بود که غیبش زده بود و   همین باعث شده بود نگرانیم دوبرابر بشه ..
شاه  در اولین فرصت جلسه ای تشکیل داد و با اعضای سلطنتی در حال مذاکره بودند که ناگهان خدمتکار وارد اتاق مذاکره شد  و  در حالی که تمام صورتش از عرق خیس خیس شده بود  نفس نفس زنان نامه ای رو به دست شاه رسوند و گفت :  سرورم این نامه از طرف هیونبین همین الان به دستمون رسیده !!!
کای با ترس و لرز در نامه رو باز کرد ...
ای شاه ..من متهم اصلی رو پیدا کردم ...اما الان منم با اون متهم متحد شدم ..منتظرمون باش...
کل نامه به همون یک خط ختم میشد اما همون یک خط موجب شد شاه چنان خشمگین بشه که مشت محکمی رو میز کوبید  و داد زد :  اون احمق چطور جرعت کرده به من خیانت کنه ..
چانیول : منکه حسابی ترسیده بودم با داد پدر از صندلیم پریدم که  عمو تمین گفت :  باز چیشده سرورم ؟
کای انگشت اشارش رو به سمت تمین گرفت و گفت : پسر تو ...اون پسر عوضیه تو به ما خیانت کرده ..
تمین : چیییییی ؟!!!!  منظورتون چیه ؟
کای : از همون اول میدونستم که یه ریگی به کفشش  داره . نباید  از روی احساسات تصمیم میگرفتم نباید آزادش میکردم ..
کوکی با  خشم نامه رو برداشت  و  بلند بلند و با صدایی بم  و خشمگین شروع به خوندش کرد ..
همه از شنیدن این موضوع تو بهت بدی فرو رفته بودند  به طوری که برای چند لحظه ای همه جا رو سکوت مرگباری فرا گرفت  تا اینکه عمو تمین بلند داد زد : این امکان نداره ..پسر من همچین کاری نمیکنه !!   بعدشم ما هنوز نمیدونیم  و مطمئن نیستیم که متهم اصلی چه کسی هستش ...
وی : مزخرف نگو ..تا کی میخوای از اون پسر  گرگ صفتت پشتیبانی کنی ؟
متهم اصلی بالاخره یه روزی مشخص میشه اما الان چیزی که  مهمه اینکه هیونبین اعتراف کرده ...
کای  با خشم داد زد : پس این سربازای دست و پا چلفتی چه غلطس دارند میکنند !! یعنی پیدا کردن دو تا ادم انقدر سخته؟ اونهمه امکانات در اختیارشون قرار دادیم اونوقت ....
منکه حسابی ترسیده  بودم  سریع جلوی پدر زانو زدم و گفتم : منو ببخشید  سرورم تقصیر من بود اگه من بیخود و بی جهت از هیونبین دفاع نمیکردم و پیرو احساساتم  نبودم اون الان ازاد نبود و شما در خطر نمیفتادید..
کای :  تو به  اندازه ی کافی دردسر درست کردی ..بهت دستور میدم که حق نداری تا پایان این ماجرا پاتو از قصر بیرون بزاری بادیگاردات رو هم افزایش خواهم داد...

دو روزی بود که خودم رو تو اتاق  حبس کرده بودم و نا امید از تختم بیرون نمیومدم ..
جنی : پسرم..چرل انقدر از خودت نا امید شدی؟  تو هنوز خیلی جوونی هر کسی تو این سن ممکنه اشتباه کنه منم اندازه ی تو که بودم یکی از بزرگترین اشتباهات  زندگیم رو انجام دادم ..
منکه از شنیدن این حرف مامان گوشام تیز شده بود سیخ سر جام نشستم و کنجکاو  پرسیدم :  چییییی چیکار کردین ؟
جنی : اوهووکک ..فوضول خان رو ببین .. اگه این حرفو نمیزدم عمرا از جات بلند میشدی
چانیول.: مامان جون اذیتم نکن تو  رو خدا بگو چیکار کرده بودی ؟
مامان که به نظر  آشفته میومد خودش رو به اون درا زد  و گفت : داستانش درازه شاید یه روزی برات گفتم اما الان نمیتونم هیچی بهت بگم ..اما اینو بدون که تو نباید سریع نا امید بشی برای اینکه بتونی تو این دنیا زنده بمونی باید قوی باشی و با دشمنات بجنگی و پیروز بشی.
چانیول :  اما مامان من  نمیخوام  دشمن تو زندگیم داشته باشم میخوام تو صلح زندگی کنم ..
مامان بوسه ای به پیشونیم زد  و در حالی که موهامو نوازش میکرد  گفت : همه چیز درست میشه عزیزم ..تو فقط قوی بمون..

خون شیرین فصل دومWhere stories live. Discover now