پارت 23

147 20 7
                                    


در حالی که تو رختخواب دراز کشیده بودم افکار داشتند عین خوره مغزم رو میخوردند !!  از طرفی ترس ناموفق بودن عملیاتمون داشت دیوونم میکرد  و از طرف دیگه  دلم برای آیو میسوخت ..الان که ازش دور شده بودم  میفهمیدم چقدر بهش وابسته شدم و به محبتای بی دریغش عادت کردم ..اون تو زندگیش سختیای زیادی کشیده بود و همچنین داشت هویت اصلیش رو از من مخفی میکرد و همین باعث میشد که فکر کنم نقشه ای که پدر کشیده یه جای کارش میلنگه و  اگه شکست بخوریم کار هممون تمومه !
صدای دیگه ای تو ذهنم میگفت  مگه تو به آیرین علاقه نداشتی !   چرا اونروز نجاتش دادی ؟!! خب الان باید از خدات باشه که همین فردا صبح باهاش ازدواج کنی !
نهههه نههه  من به آیرین علاقه ندارم و نمیتونمم داشته باشم ..چون اگه عاشقش بشم ممکنه اونم سرنوشتی عین مادرم جیسو داشته باشه !!
این کار پدر خودخواهیه ..نباید از آیرین به عنوان طعمه استفاده میکرد ..میدونم مجبوره ..اماآخه...
باید امشب قضیه ی  هویت نامعلوم آیو رو هر چه زودتر به پدر بگم ..ما نباید به همین راحتی ریسک کنیم ..
از جام بلند شدم و سریع به سراغ پدر رفتم اما هر چی در زدم کسی جواب نداد ..بعد از چند دقیقه بالاخره پدر با چشمایی خوابالو در و باز کرد و گفت : چانیول !!؟؟  تو این موقع شب اینجا چی کار میکنی پسرم ؟!
_ ببخشید ..مزاحم خوابتون شدم اما موضوع خیلی مهمی هست که تا بهتون نگم نمیتونم بخوابم ..
_ چیشدههه ؟؟!!
_ راستش ازدواج من و آیو اونجور که شما فکر میکنید نیست..
با این حرفم خواب از سرش پریدد و چشماش درشت شد  و گفت :  منظورت چیه ؟!! بیا بشین اینجا ببینم چی میگی ؟
_ من چند روز پیش با آیو راجع به ازدواجمون صحبت کردم و متوجه شدم که اون یه دختر عادی نیست ..حداقل از اینش مطمئنم که اون ممکنه از یک خانواده ی ثروتمند باشه و یک خوناشامه اصیله..
دستی به صورتش کشید  و گفت  :  چرا اینو زودتر بهم نگفتی ؟
_-  چون شما اصلا فرصت حرف زدن به من ندادید ..و اینکه من یک مشکل دیگه ام دارم ..اما ..میدونم ممکنه خودخواهی به نظر بیاد امااا..
_ اما چی ؟!! 
_ درسته من جون آیرین رو نجات دادم و خودم رو بخاطرش به خطر انداختم و فکر کنم کم کم داشتم بهش علاقه مند میشدم اما ..اون به هر حال یک انسانه و حتی اگه به یک خوناشام تبدیل بشه هیچوقت نمیتونه یک خوناشام اصیل بشه و ما هیچوقت نمیتونیم بچه دار بشیم .
خنده ای کرد  و  گفت  : الان تنها مشکل تو بچه دار شدنه ؟!!
عصبی از جام بلند شدم و گفتم :  پدر چرا شما متوجه نیستید ؟!!
_ آیرین خودش قبول کرد که با تو ازدواج کنه و بعدا خودشم قبول میکنه که از تو جدا بشه !!
متعجب گفتم :   یعنی چی ؟!!  منظورتون چیه ؟؟!
_ من به این موضوع کی تو گفتی فکر کرده بودم و واسه آیرینم  مطرحش کردم ولی مثل اینکه اون واقعا خیلی بهت علاقه داره و سریع قبول کرد که حاضره شده واسه مدت کوتاهی همسرت باشه و بعدا ازت جدا بشه ..
_ چییی...این دیوونگیه ..پدر من نمیتونم باهاش ازدواج کنم من به آیو علاقه مند شدم بهتره نقشتون رو عوض کنید ..این نقشه به جایی نمیرسه ..
ناگهان صدای دخترونه ای گفت : چییی ؟!!
برگشتم دیدم آیرین اونجا ایستاده !!   اون تمام حرفامو شنید!!
در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود با  صدایی لرزون گفت : تو ...منو ..دوس ..نداری !!!
_ ببین ..آیرین...من میتونم همه چیو برات توضیح بدم ..
_نههه .
و گریه کنان رفت و در و بست ....
کای :  وای چانیول ..تو چیکار کردی ؟!!
خشمگین گفتم :  من از کجا میدونستم اون اینجاست ..مگه کف دستم رو بود کرده بودم ؟
همه با قیافه هایی خواب الود از اتاقاش بیرون اومدند  ..سر و صدامون همه رو بیدار کرده بود ..
جنی :  چیشده ؟ چه خبره ؟
کای : از پسرت بپرس ؟!  
همه نگاه ها به سمت اومد که بلند گفتم :  من نمیتونم آیرین رو قربانی خواسته های خودمون کنم ..من به کس دیگه ای علاقه دارم و اینکه شما دارید بی گدار به آب میزنید ..این نقشه عملی نیست ..اگه میبینید سوهو تونست حکومت رو از ما بگیره بیست سال داشت نقشه میکرد  و تلاش میکرد  تا تونست موفق بشه ..
سوهیون :چشمم روشن ..پس اون عشق و علاقه ی آتشینی که نسبت به آیرین داشتید  چیشد ؟ نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار دیگه نه ؟!
_ نههه ..اینطور نیست ..درسته من برای آیرین خیلی فداکاری کردم ..اما شماها اشباه برداشت کردید ..
رزی :  همون بهتر که همین الان همه چیز مشخص شد ..راستش رو بخواید منم راضی نبودم دخترم ازدواجی بکنه که مهر طلاقش از الان امضا شدست ..
کای :  چشمم روشن ..شما که همون اول گفتید راضی هستید ؟حالا چیشد همتون دارید یکی یکی منصرف میشید ؟
_ بس کنید ..با همتونم ..این نقشه کار ساز نیست ..باید به فکر یک نقشه ی بهتر باشید .
ناگهان مادربزرگ گفت : بنظر من باید بیخیال بشیم..
پدر خشمگین گفت : چیییییی ؟ چی  داری میگی مادر ؟
جنی : اینجا چخبره ؟ نصف شبی همگی زده به سرتون ؟
مادربزرگ بیخیال گفت :  چرا واقعیت ها رو نمیبینید؟  چشماتون رو خوب باز کنید..
_ مادربزرگ خواهش میکنم واضح صحبت کنید ..
_ چانیول ..تو توی مدتی که اونجا بودی باید بهتر از همه ی ما متوجه شده باشی که سوهو چقدر خوب تونسته از عهده ی اداره ی کشور بر بیاد ؟  هیچوقت دیدی تو تصمیماتش مثل کای احساسی عمل کنه ؟
سکوت مرگباری همه جا رو فرا گرفت ..پدر انگار که دنیا رو ازش گرفته باشند پخش زمین نشست که مادربزرگ ادامه داد :  اینم یه نمونه ی دیگع از احساساتی بودن پدرت ..زود نا امید میشه ..میشینه یه گوشه و زانوی غم بغل میگیره ..حالا هم کارش به جایی رسیده که میخواد  از دختر یک انسان به عنوان طعمه برای بازپس گیری حکومتش استفاده کنه !!
جنی : مادر جان ..شما الان حالتون خوب نیست لطفا..
_نهه ..من خیلیم حالم خوبه عقلمم سرجاشه ..خوب میدونم دارم چی میگم ..تمام این مدت دهنم رو بسته بود و منتظر یه حرکت عاقلانه از تصرف کای بودم اما اون منوو و پسرش رو کاملا نا امید کرده به طوری که پسرش نصف شبی میاد میگه کارت اشتباهه ..البته چانیول پسر شما دو تا نیست ..ژن سوهو و جیسو تو بدنشه و منطقیه که مثل  شما دو تا احساسی عمل نکنه !!
خشمگین داد زدم :مادربزرگ خواهش میکنم بس کنید ..من غلط کردم ..کاش اصلا اینجا نمیومدم و این چیزا رو نمیشنیدم
کای : حق با مادربزرگته ..اون داره حقیقت  رو میگه ..من یه احساسیه بی عرزم ..
مادربزرگ : نه تو بی عرزه نیستی ..تواناییات خوبه باهوشی..تنها مشکلت احساسی بودنه ..مثل پدرت ..
مامان که اشک تو چشماش جمع  شده بود گفت :  متاسفم که نا امیدتون کردیم
مادربزرگ :  تاسف فایده ای نداره ..مگه ندیدید سرنوشت پسرم تمین رو  ؟  اون بخاطر حماقت و ندونم کاری همسر  و پسرش تو زندگیش شکست خورد  و تا آخر عمرش تو تبعیده ..من نمیخوام شما هم همچین سرنوشتی داشته باشید
_ مادربزرگ شما میخواید پدر و مادرم از حکومت دست بکشند ؟!!!
قاطع گفت  : درستههه ..
_ چیییییی ؟!!  این غیر ممکنه ..چطور میتونید همچین حرفی بزنید ؟؟!!
_ هنوزم دیر نشده برای بازگشت به دربار اما نه برای پادشاهی  .بلکه برای خدمت ..عموهات رو ندیدی؟ کوکی و  وی ..اون دوتا هم میتونستند طمع قدرت کنند و چند سال بعد به سوهو حمله کنند اما خانوادشون رو ترجیح دادند و الانم در دربار مشغول بکارند ..من مادر سوهو هستم و پسرم رو بهتر از هر کس دیگه ای میشناسم ..فردا هم دنبال چانیول به قصر برمیگردم و همه چیزو براش توضیح میدم ..
کای : اما مادر ..
_ اگه واقعا منو مادر خودت میدونی باید به حرفم گوش کنی ..
منکه فکر میکردم  تموم اتفاقات رو دارم تو خواب میبینم گفتم :  مادربزرگ شما کاملا جدی هستید؟!!
بلند داد زد : مگه من با  شماها شوخی دارم ؟!!!!!!

فردا صبح طبق دستورات مادر بزرگ به  راه افتادیم ..میدونستم تا الان سوهو باید از قضیه مطلع شده باشه ..فکر کنم از همون اولم میدونست ..
ترس تمام وجودم رو فرا گرفته بود !!   یعنی چه واکنشی نشون میداد !!!  دلم برای آیرین میسوخت ..دلش رو شکوندم بد جورم شکوندم ..اما حداقل زندگیش رو خراب نکردم ..اون لیاقتش این نبود که توی این ازدواج به عنوان طعمه عمل کنه ..
تمام مدتی که تو راه بودیم توشوک بودم.. ورق ناگهان برگشت و من الان با ملکه ی سابق دارم به دربار برمیگردم ..و این باور نکردنی بود ...

خون شیرین فصل دومWhere stories live. Discover now