my life

1.6K 174 29
                                    

Jin's pov :

16:05

امروز روز فوق العاده خسته کننده ای بود برام
حدود ۲۴ نفر رو ویزیت کردم و واقعا بی حالم دیگ
بلاخره بعد ۲۰ دقیقه رانندگی از مطبم، به خونه رسیدم
رمز در رو زدم و کیفم رو گذاشتم رو جا کفشی کنار در و خودم رو با همون لباسا پرت کردم رو تختم
چشمام رو گذاشتم رو هم و نفهمیدم کی خوابم برد

20:13

با صدای زنگ گوشیم چشمام باز شد قبل از اینکه گوشیم رو جواب بدم ساعت رو نگاه کردم زده بود 20:13 تعجب کردم که چجوری انقدر خوابیدم که بعدش وقتی به این فکر کردم من از صبح تا عصر مطب بودم،انقدر خواب تعجبی نداره
گوشیم رو جواب دادم بدون اینکه حواسم باشه که کیه
جین: الو؟
جیمین: الو جین کجایی تو؟
جین:اوه..جیمینا.. خوبی؟
جیمین:آره مرسی،تو خوبی؟
جین : آره اما سَرَم درد میکنه و طبیعیه
جیمین: باز تا عصر مطب بودی؟
جین: آره
جیمین: بدو بیا در رو باز کن ما نیم ساعته دم خونَتیم
جین: خونه من؟ ماااا؟... ما کیه؟
جیمین: منو کوکی و تهیونگ اومدیم پیشت که آخر هفته رو پیش تو بگذرونیم
جین : اوه پسر، باشه اومدم‌، فلا
جیمین : بای
رفتم سمت در تا در رو برا رفیق فابریکام باز کنم
با جیمین و تهیونگ از دانشگاه رفیقم و کوکی هم از این طریق که ۴ سال پیش معلم تعلیم رانندگی تهیونگ بود، از طریق تهیونگ بهمون اضاف شد.
در رو باز کردم که جیمین ۴ تا پاکت گذاشت تو دستم انقد سنگین بودن که نزدیک بود از دستم بیوفتن
همین طور که هم من هم بچه ها داشتیم غر می زدیم، وسایل رو گذاشتیم رو کانال آشپز خونه
و بعدش ۳ تاییشون روی زمین وِلو شدن(دراز کشیدن)
منم رفتم بالاسرشون و گفتم: من میرم لباسام رو مرتب کنم شما هم وقت دارین یکم استراحت کنید چون بعدش باید این چیزایی که خریدین اونم بدون اینکه من بدونم، رو مرتب کنیم و بزاریم سَره جاشون

************************************
خب خب خب خب
هلو گاااایز
من اولین فیکشن خودمو شروع کردم
امید دارم خوشتون اومده باشه تا اینجا
نظرتون رو بنویسید و بم بگین ک دوس دارین که فیکشن کاپل ویکوک داشته باشه یا کوکمین
منتظرم
😄❤

 "Interesting life"Where stories live. Discover now