jin's best day

427 75 13
                                    

تهیونگ:

تهیونگ : کوک
کوک: بله
تهیونگ: دیدن حال بدت برام خیلی سخته.لطفا دیگ حالت بد نشه
کوک: آممم...اِم...باشهه..اَم..اَما چرا؟
تهیونگ: کلا دیدن حال بد آدمایی که دوسشون دارم خیلی سخته
از اونجایی که فهمیدم سوتی دادم درستش کردم جمله رو
ینی مثلا دیدن حال بد تو،جیمین،جین برام اذیت کنندست چون شما رو خیلی دوستون دارم
کوک: آهان..باعش
یه روزی باید به کوک بفهمونم عاشقشم اما الان ناراحت شد،چرا؟
تهیونگ : اما تو رو بیشتر دوست دارم بیب
کوک:چ....

کوک:
خواستم بگم چی که انگشتش رو گذاشت رو لبم تا حرف نزنم
ته: سوال نپرس بچه، برم کارای ترخیصت رو انجام بدم
کوک: اوکی مرسی
ته:خواهش،پس من میرم بعد منتظرتم دم بیمارستان
کوک : اوکی
تهیونگ رفت و وقتی رفت ذهنم درگیر اون جمله بود اما تو رو خیلی بیشتر دوس دارم این جمله ها از تهیونگ خیلی عجیبه
دوس داشتم از خوشحالی جیغ بزنم اما،اما نباید کم بیارم،باید خودم رو سَر سَنگین نشون بدم..آره همینه..من یکی از مَردایی هستم که دخترا خودشون رو می کشن تا براشون چشمک بزنم
آره همینه
پووووووف

لباسای بیمارستان رو با لباسهای خودم عوض کردم و از بیمارستان خارج شدم که تهیونگ رو دیدم
رفتم سمت ماشین و جلو نشستم و ته هم نشست و شروع به رانندگی به سمت خونه جین کرد .
به بلوتوث ماشین وصل شدم آهنگ مورد علاقم singularity رو پِلِی کردم (خدایی عاشق این آهنگم از تهیونگ)
و باش می خوندم و لبخند محو تهیونگ از دیدم پنهون نموند
رسیدیم در خونه جین و من پیاده شدم تا ته ماشین رو پارک کنه.
ماشین رو که پارک کرد اومد تا بریم تو آسانسور
دکمه طبقه۵ رو زدم و در های آسانسور بسته شد.
جین:

امروز قرار بود ته و کوک از بیمارستان باهم بیان و وقتی تهیونگ زنگ زد بهم که حال کوک خوبه خیالم راحت شد.
با جیمین تمام کار هایی که برای جشن امشب باید انجام می شدن رو انجام دادیم و علاوه بر اون خونه ام با وسایل تزئینی ،(همین چیزای تولد) تزئین کردیم

امشب بعد از مدت ها رفیقم رو میبینم و خیلی خوشحالم
من مطمئنم امشب یکی از بهترین روز های منه 🥺❤
زنگ در به صدا در اومد که فهمیدم ته و کوک اومدن

ته:

زنگ در رو زدم که دیدم جیمین در رو باز کرد و تا در باز شد به گردن کوک آویزون شد ( چه صحنه رمانتیکی🥺❤)
جیمین : کوکییییییییییییی
کوک: جیمینیییییییی
جیمین : دلم برات خعیلی تنگ شده بووووووود
کوک : من بیشتر کیوتییییییی
جیمین : دفعه آخرت باشه به من میگی کیوتی ها، وگرنه یه کاریت می کنم که دوباره بری بیمارستان
ته : جیمین نمی خوای به داداشت سلام کنی بچهه ( این دوتا داداش نیستن اما به هم دیگ میگن داداش)
جیمین: هیونگییییییی،هیونگییییی چرا موندی پیش این ، میومدی پیش ما خو🥺 دلمون برات خیلی تنگ شد
ته: جیمینی من باید میموندم پیشش ، نمی خواستی که کوک تنها بمونه تا بیمارستان؟
جیمین :راست میگی، درسته
ته و کوک هنوز تو چهار چوب در ایستاده بودن و جیمین جلوشون و هم رو نگاه می کردن که گفتم:
جین: جیمین نمی خوای بری کنار که بچه ها بیان تو خونه؟ هوم؟
جیمین: اوه راستی جینا، ببخشید بچه ها،‌بیاید بیاید
به کوک اشاره کردم که بیاد بغلم
اومد تو بغلم که سِفت فشارش دارم که ناله ای کرد
ته : جینا کوک هنوز حالش خوبه خوب نیس یکم آروم تر لطفا
چشم غَره ای به ته رفتم زیر گوش کوک گفتم:
جین: به خاطر اومدن ناگهانی ته ترسیدی و از هوش رفتی؟
که کوک ام سَری تکون داد

خب بچه ها یونگی تا ۱ تا ۲ ساعت دیگ می رسه شما تا اون موقع تایم برا استراحت دارید
ته و کوک : باشه
که ته دست کوک رو گرفت با خودش برد سمت اتاق مهمان
کوک : من..من می خواستم تو اتاق جین بخوابم
ته: نچ میای رو تخت مهمان پیش من، نمیدونم چرا اینجوری شدی ،‌خو یه مدت ما پیش هم می خوابیدیم یادت نیس؟
کوک : درسته

کوک هودیش رو در اورد و رو تخت دراز کشید
منم سوییشرتم رو در آوردم و رفتم کنارش تا استراحت کنیم

*********************************************
خب خب خب
بچه ها یه پارت طولانی نوشتم
چون چند وقتی نبودم برا همین خواستم جبران کرده باشم
دیدید ته اعتراف کرد
اما کوک نمی خواد اعتراف کنه
راستی دن یی یادتونه گفتم یه دختریه که با کوک تو داستان؟
اونم جریان خودش رو داره

امیدوارم این پارت رو دوس داشته بودید

دوستون دارم

ووت و کامنت یادتون نره

🎈🎈🎈🎈🎈

 "Interesting life"Where stories live. Discover now