روز سنگین

293 65 17
                                    

یونگی:
با صدای بوق ، سرم رو از رو پام برداشتم و دیدم جیمین با اون ماشین جذابه قرمزش رسید

جیمین:
رسیدم و دیدم که یونگی سرش رو گذاشته رو پاهاش و جین رو نشونده کنارت
بوقی زدم که متوجه اومدن من بشه
سرش رو اورد بالا که باهم چشم تو چشم شدی و بعد مدتی ، حالا دوتا مون داشتیم با لبخند به چشمای هم زُل می زدیم که صدای ناله ای ک جین کرد ما رو به خودمون اورد، از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتشون
جیمین: سلام
یونگی: سلام جیمین
لبخندی بش زدم و برای بلند کردنه، جین باهاش همراه شدم
جیمین: وجدانن ما دو تا رو چی فرض کردی آخه؟هوووف،از دستت هیونگ،آخه ما تو به این گندگی رو چطور جا به جا کنیم،پووف
یونگی دستش رو گذاشت رو شونم و تو چشمام نگا کرد و با لبخند ملیحی گفت :
یونگی: اشکالی نداره جیمین، پیش میاد، آممم..فکر کنم هر چی زود تر ببریمش بیمارستان به نفعمون باشه،به رو راست باشم ینی، بیا یکم بجنبیم
جیمین: اوه، باش باش ،ببین الان من گرفتمش، تو اونورشو گرفتی؟
یونگی: آره آره، حالا بیا باهم حرکت کنیم، 1 ,2, حالا

یونگی:

بعد دیگ باهم شبی آدم آهنی حرکت می کردیم که رسیدیم به ماشین
با بدبختی در پشت رو باز کردیم و جین رو خوابوندیم رو صندلیا پشت
و جیمین در رو بست
به هم نگا کردیم و سرمون رو به معنای آره تکون دادیم و حالا خودمون رفتیم نشستیم
یونگی: هوووف،حس میکنم اساس کشی داشتم انقد که این بچه سنگینه
با این حرفم ، جیمین دستاشو گرفت جلو دهنش و شروع کرد خندیدن، که از قضا به خاطر خندش، شما فقط می تونستید 2 تا خط ببینید به جا 2 تا چشم

(نینینینینی،نویسنده با تصور اون حالت جیمین به باد رفت🙂💔)
چقد تو این حالت جیمین کیوت شده بود، و بعدش خندم گرفت
جیمین: به چی می خندی یونگ؟
یونگی: راستش‌‌..به‌‌. تو
و باز از اونجایی ک خندم گرفت، شروع کردم به خندیدن
😂😂😂🤭
جیمین: به منننن؟
یونگی: بله
جیمین: خب به چه دلیل😐🤨
یونگی: به خاطر اینکه وقتی خندیدی به جا چشم،2 تا خط ظاهر شد، و اینم خنده دار بود
جیمین: ها اون؟
و بعدش خودِ جیمین زد زیر خنده
و در حال خندیدن شروع کرد به حرف زدن
جیمین: من...(جررررر)..دیگ..(خخخخ)..عادت..کرد.م
یونگی: خب آفرین
جیمین سوالی منو نگا کرد
یونگی: چیه؟
جیمین: هچچ، رسیدیم
یونگی: خوبه

در ماشین رو باز کردیم و پیاده شدیم و بازو های جین رو انداختیم رو دوشمون و سمت بیمارستان راه افتادیم ک صدا جیمین در اومد
جیمین: پرستار، لطفا بیاید کمک، دوستمون از حال رفته
و بلاخره به خاطر در خواست کمکایی که جیمین کرد، 2 تا پرستارا به همراه ویلچری سمت ما اومدن
و جین رو نشوندن روش و ما هم همراهشون وارد بیمارستان شدیم
جیمین: من میرم پذیرش
یونگی: باش
جیمین: یونگ
جیمین: ببین کوکی داره زنگ میزنه رو گوشیم، بیا گوشیمو بگیر برو جوابشو بده تا من دارم داره جینو میکنم
یونگی: آممم،باوش
و طبق حرف جیمین ، گوشی رو ازش گرفتم و از بیمارستان خارج شدم
دکمه پاسخ رو زدم
کوکی: الو جیمینا
یونگی: آمم..کوکی،منم..یونگی
کوکی: اوه..یونگی هیونگ، سلام..من اشتبا زنگ زدم؟
یونگی: نه..نه..درست زنگ زدی..فقط جیمین داره کارا پذیرش جین رو انجام میده و برا همین دستش بند بود و به من گفت که جوابت رو بدم که یهو نگران نشی، همین
کوکی: آهاااا..اوکی هیونگ..فقط خواستم اطلاع بدم که من تا یه ۲۰ دیقه دیگ می رسم
یونگی: مگه تو پیش خانوادت نبودی؟
کوکی: بودم اما به بهانه اینکه هیونگ حالش خوب نیس و واقعا هم همین طوره، برگشتم سئول،الانم که دارم آماده میشم بیام بیمارستانی که شما هستید، هیونگ بعد به جیمین بگو بم لوکیشن بده از بیمارستان
یونگی: اهااا، پس دیگ راحت شدی😂🤭،باش بش میگم
کوکی: آره واقعا راحت شدم، واقعا اون جو سنگین خانوادگی خیلی اذیت کننده و رو مخه
یونگی: می فهمم می فهمم
کوک: خب..اوممم..کاری نداری هیونگ
یونگی: نه کوک..فلا
کوک: فلا یونگی شی
و قطعه کردم

 "Interesting life"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora