هر فکر تو اینده ی تورو مشخص میکنه .
از خواب بیدار شدم دوش گرفتم هودی صورتی با شلوار ابی رنگ مام جیمزم رو پوشیدم موهام گوجه ای بستم .
"رسیدیم"
مامانم خیلی اروم زمزش کرد راستش هیچکس حالش خوب نبود چون میخواستیم جواب ازمایش های این غده های سرطانیه لعنتی رو بررسی کنیم.
خیلی اروم قدم برمیداشتم.
چون به معنای واقعی کلمه دوست نداشتم نتیجه اون کوفتیو ببینم هیچ چیز ارامش بخش نبود.
داشت کم کم نوبت من می رسید .
در زدم تعجب کردم همیشه دکتر مت اونجا بود خیلی رفتار دوستانه ای داشت ایندفعه یه ادم که جوون تر بود.
"میتونی بشینی"
با چشمای وزغیش بهم فهموند اصلا یادم رفته بود واسه چی اومدم.
"ببخشید فک میکنم اشتباه اومدم اخه اقای مت دکتر من بود"
نیشخند زد گفت "من اقای استایلزم دکتر جدیدتون الانم میخواستم راجب روند بیماریتون توضیح بدم"
مظلومانه نشستم و تو مغزم به دکتر مت فوش دادم.
" لوسمی سرطانیه که در بافتهای خونساز شروع میشه بیشتر گلبولهای خونی را سلولهایی در مغز استخوان به نام سلولهای بنیادی میسازن درمان لوسمی با "ایماتینیب" بهترین اثربخشی طول عمر بیمارها با تجویز این دارو 92 درصده نگران نباش دختر"
خب چیزایی رو میگفت که خودمم میدونستم ولی گزاشتم با اینحال ادامه بده .
"خب جواب ازمایشات نشون میده که تو سرطان خون مزمن داری در مراحل اولیه سرطان، سلولهای خونی سرطانی هنوز میتونن برخی از وظیفه های گلبولهای سفید را انجام بدن به مرور اینکه سلول هات افزایش پیدا کنن وخیم ترم میشه زیادم نباید ناراحت باشی تا زنده ای لذت ببر دوست پیدا کن دختر هنوز وقت داری "
سعی کرد خودشو یه جوری نشون بده که متاسفه و این باعث شده بود خیلی صورتش خنده دار بشه.
یه جورایی از حرف زدنش خندمم میومد با دکتر مت خیلی فرق داشت مت خیلی جدی میگف تو قراره بمیری
"پترسون چیز خنده داری هست تو خیلی امیدواری"
راستش اون نمیدونست قبل اومدن به اینجا مردم زنده شدم .
"خب امید چیزیه که سرطان رو شکست میده اقای استایلز "اونم میخندید برای یه لحظه حس کردم یه ادم عادی هستم .
"به سلامت پترسون خوش بگذرون"چطور حق داره اینجوری صدام کنه
"توهم خوش بگذرون استایلز"هردمون خندیدیم اونقدرا هم که فکر میکردم بد نبود اون دکتر جذابی بود و باحال نمیشد انکار کرد.
خب امروز یکشنبه شده و هر اخر هفته به فرانک یعنی پدربزرگ سر میزنیم از وقتی مامان بزرگ مدی رفت دیگه خبری از رقصیدن های دو نفره فرانک و مدی ، کولوچه های مدی ، مهمونی تو باغچه فرانک نبود فرانک به یه ادم منزوی که هروز چند تا سریال و کتاب میخوند.
"اوه سلام ریچ"
فرانک صداش گرفته بود
"شما سرما خوردین"
کمی سرفه کرد
"نه چیزه مهمی نیست"
هر اخر هفته با فرانک شطرنج بازی میکنیم و مثل همیشه اون میبره این منو خیلی عصبانی میکنه
"میشه امروزم شطرنج بازی کنیم"
خندیدو گفت
"بازم میبازیا "و بازی کردیمو بازم باختم ...
سلام من بیبی هستم خوشحال میشم این فن فیکو بخونین نظراتتونو بگین دوستون دارم😂❤ووتم اگه دوس داشتی بزار