سه نفر از ادمایی رو که خیلی دوست داری نام ببر ...
اگه تو این سه تا خودت نبودی ، بنظرم تو یه فداکار بازنده ای .....!
وقتی به خونه رسیدم ، هیچکس خونه نبود همه به خونه ی فرانک رفته بودن چونکه فرانک میخواست ببینه پدر و مادرم موافق این هستن که با خانم کاترین باشه یا نه ..!
برای اینکه از اون فضا دور شم اشکامو پاک کردم به خونه فرانک رفتم ، فرانک با روی خوش درو باز کرد خانم کاترین و مادرم با هم صحبت میکردن بنظر همه چیز با خوشی تموم شده بود .
"خب نتیجه چیشد "
لبخند عمیقی زدم .
"هیچی ، بهم رسیدن کاترینو و فرانک هه چه مسخره "
رایلی با بی میلی جملاتشو تکرار میکرد مامانم حرفشو قطع کرد تا بیشتر از این نشون نده که رایلی یه انسان خودشیفته به تمام معناست که همه چیزو مسخره میبینه .
صدای زنگ در اومد فرانک به سمت در رفت تا درو باز کنه .
کی میتونست باشه ؟خب معلومه هری ، هری وارد سالن شد باعث شد استرس بگیرم .
من فقط نمیخوام زندگیشو بخاطر من خراب کنه ، شاید همین الانشم خراب شده نمیدونم .
"خوش اومدی هری بشین "
هری اومد کنار من نشست خانم کاترین هم بهش لبخند زد.
"قهوه شیرین یا تلخ ؟"
مامانم با جملش سکوت جمع رو شکوند.
"ممنونم ، من اومدم با ریچل حرف بزنم "
کاشکی نمیومد چون همه چیز بدتر میشه .
"اوه چه خوب هری ، چی میخواستی به این دختر جوان بگی "
هری دوباره جعبه حلقه اش رو دراود همون حلقه استرس اور ...
"خب از اونجایی که میدونید منو ریچل چند ماهه باهمیم ، شاید یه اتفاقی افتاده باشه که خوشایند،نبوده ولی من ریچل رو دوست دارم میخوام باهاش ازدواج کنم "
پدرومادرم خیلی تعجب کرد فرانک و کاترین لبخند،زدن .
و من ، اصلا من اینجا چیکار میکنم .
"منکه از صمیم قلبم برای دوتاتون ارزوی خوشبختی میکنم "
فرانک بلند شد و به هری تبریک گفت .
"قول بده که خوشبختش کنی حتی تو این مدت کم ؟"
"قول میدم اقای پترسون "
و من در خودم فرو رفته بودم هری دوباره اون جعبه رو جلوم اورد ازم سوال پرسید .
_"هری میدونی که .."
+"امید داشته باش ، شاید تا ابد با من باشی "
با این حرفاش به من اطمینان داد .
"بله ...بله ...تاابد بله "
جوری از ذوق بله گفتم که انگار داشتم جیغ میکشیدم اخه چه کسی همچین فرصتی رو از دست میداد که بهترین مرد دنیا ازش خواستگاری کنه ولی تو اونقدر دوستش داری که میخوای بدون تو هم خوشحال باشه.
هری پیشونی منو بوسید ، انگشترو دستم کرد همه دست زدن خانم کاترین برام ارزوی خوشبختی کرد .
رایلی اصلا به ما اهمیتی نداد فقط یه نیم نگاهی انداخت .
امروز روز عجیبی بود ـ
وقتی بچه ایم از ما میپرسن ، کیو بیشتر دوست داریم مادرمونو یا پدرمونو وقتی بزرگ میشیم دوستامونو ، وقتی بزرگتر که میشیم عشقمونو تا حالا کسی به ما یاد نداده خودمونو دوست داشته باشیم .
هیچکس نمیپرسه خودتو دوست داری ، هروز که بیدار میشی چقدر به خودت اهمیت میدی هم من میدونم هم تو میدونی ، یه روز قراره همه ترکمون کنن حتی اونایی که خیلی زیاد دوستشون داریم .
پس ما فقط یکیو تا ابد داریم خودمونو ، چه زیباست که هروز این ادمو دوست داشته باشیم به این ادم ارزش بدیم .
و اگه روزی پیدا شد که یکیو از خودمون بیشتر،دوست داشتیم یعنی بازنده ایم ، فداکار و شجاع یعنی تو اونقدر در درونت خوبی داری که تونستی کسی رو جایگزین خودت در قلبت بکنی پس دیگه بازنده نیستی برنده ای یه برنده که هروز باید ازش تشکر کنم .
امروز من کسی رو جایگزین کردم .
شاید دیگه نتونم هرگز خودمو جایگزین کنم .
هلوگایززز
ببخشید پارت کوتاهی بود من چند تا کنفرانس دارم و واقعا سرم شلوغه نمیخوام غر بزنم که اپ نکنم .
دیدید که گفتم داستان بالا پایین داره الانم داستان خوب شد منم دیگه سعیمو میکنم کمتر شخصیت هارو اذیت کنم .