با دور شدن از بعضی ادمها پیدایش ادمهای جدیدی رو پیش رو داری ...
"خب من الان دارم بهت میگم که تو خوب میشی و بهترین ادم زندگیت جلوی چشمات نشسته "
نایل به صورت خیلی جدی به چشمام زل زد گفت.
"داری شوخی میکنی "
درحالی که داشتم گریه میکردم خندیدم .
"نه خیلی جدی ام من بهترین ادم زندگیتم "
چی با خودش فکر کرده .
"باشه هرچی تو بگی "
بهش لبخند زدم ولی هنوز گریم تموم نشده بود.
"هرچی؟"
ابروهاشو بالا برد .
"نه هرچی !"
با قهقه جوابشو دادم شاید اون منحرفانه فکر کنه .
اونم خندید لبخند دندون نمایی زد.
از صندلی بلند شد به جای من حساب کرد .
"نه لازم نبود به جای من حساب کنی"
بهش زل زدم کیفمو برداشتم به شونه اش زدم .
"من بهترین ادم زندگیتم پس حساب میکنم "
اون خیلی مسمم لبخندی سرشار از غرور زد .
"برنامت چیه مادمازل ؟"
دستامو محکم گرفت .
یه جورایی حس میکردم دارم در حق هری نامردی میکنم که بزارم اون دستامو بگیره ولی دلیل گریه هام اون بود البته نامزد سابقش.
"مادمازل دوست پسر داره و دوست پسرشم شاید نخواد تو دستاشو بگیری !"
دستاشو خیلی اروم از دستم جدا کردم.
انگار خجالت زده شد و احساس شرمندگی کرد ."هروقت اون یاد گرفت اشک تورو در نیاره یا نزاره کسی اشکتو در بیاره میتونه بگه کی دستاتو بگیره کی نگیره "
با پرویی تمام سرشو بالا گرفت جمله هاشو با راحتی تمام تکرار میکرد.
"میتونی شمارتو بدی "
درسته اون ارومم کرد ولی دلیل نمیشه به راحتی بهش اعتماد کنم .
"نه ، شاید تو قاتلی ؟"
به گوشه سقف زل زدم ."با یه شماره نمیشه کاری کرد "
پس حتما قاتله و همه راه و چاهشو میدونه شاید اگه شمارمو ندم همینجا یه گلوله حرومم کنه .
"خب بحرحال مادمازل ، اینم شماره من اگه دوست داشتی بازم حرف بزنی میتونی زنگ بزنی"
روی دستمال کاغذی شمارشو نوشت منم لبخند زدم انداختم ته کیفم گرفتمش سریع از اونجا خارج شد .
بعد از دو روز هنوز خبری از اون نشده نه مسیجی نه زنگ فکر کنم اون تو غار زندگی میکنه ، ولی خونش اصلا شبیه غار نیست شاید عادتهای غار نشینیش رو هنوز داره .
اصلا چرا گفت به همه ما باهمیم وقتی حتی براش مهم نیستم .
نمیخوام دیگه به اون فکر کنم پس تمرکزمو به شخص دیگه ای بردم .
نایل !!!
نمیدونم هنوز میتونم به نایل بگم قاتل یا نه ولی اون حتما میتونه دوست خوبی برام شه .
حتی امروز به خانم کاترین هم کمک نکردم قرار بود خیلی خوب براش کار کنم .
جسیکای لعنتی اگه نمیومدی به کافه درویشی ما و حرفهای مزخرفانه ات رو تکرار نمیکردی چی میشد! ....
بعد از کلی گفت و گو خیالی با خودم ، با هری ، با جسیکا ، و نایل خوابم برد .
با صدای زنگ بیدار شدم اون هری بود ولی باید اسمش رو میزاشتن انسان بی احساس .
"چیه؟"
ساعت پنج صبح بود و نمیتونستم از این مهربون تر رفتار کنم ."میشه بیای جلوی پنجره "
یعنی اون اینجاست ؟؟؟
اون انسان بی احساس اومده جلو پنجره .
هری رو با کلی بادکنک دیدم که رو همشون نوشته بود .
'Sorry'"یعنی چی ؟ چرا معذرت میخوای "
لبخند زد گفت ؛
"چونکه دو روز بی خبر بودی خواستم جبرانش کنم "
پس بی احساس نیست .
"خیلی برام با ارزشه ممنونم "
به طبقه پایین رفتم اروم درو باز کردم .
با موهای ژولیده یه هودی گشاد بغلش کردم اون بهترین بوی دنیارو میداد بهترینش خودمو داخل شونه هاش جا دادم .
اونم دستاشو دورم حلقه کرد .
بعد یاد گریه هایی که بخاطرش کردم افتادم خودم از بغلش کنار کشیدم.
"این دو روز کجا بودی؟"
صداشو بچگونه کرد گفت ؛
"نمیتونم برم پیش مامانم "
پس که اینطور ولی چرا زنگ نمیزد .
"اونجا نمیتونستی زنگ بزنی ؟"
بهش چشم غره اومدم ."نه متاسفانه چون گوشیم شکسته و شماره تورو نمیدونستم "
پس حتما بی احساسه .
"حفظش کن چون اگه منو تنها بزاری به جای گوشی من میشکنم "
اون بعد این سوپرایز قشنگ به بیمارستان رفت .
منم باید به سرکارم برمیگشتم .
"خانم کاترین ؟"
اون به صورت سردرگرم کننده ای روی زمین نشسته بود گریه میکرد.
"ریچل اینجارو به فروش گزاشتن بعد از یک ماه قرارداد ما تموم میشه من به مدی قول داده بودم اینجارو سر پا نگه دارم "
نمیدونستم چی بگم نتیجه کل زحمتای خانم کاترین چی میشد .
پس کی میشه همه چی همه چیز مطلقاً عالی باشه .
هلو گایززز.
چخبرا چطورید ؟
اسم این مکانو گزاشتم فیگوریا.
شمایی که دارید بوک یا فنفیکامو میخونید فیگوریای من هستین حالا معنی فیگور چیه یعنی شکلی که خودت باشی هرجور میخوای باشی 😂😂(شایدم مسخره باشه ولی من دوستش دارم )
فیگوریای من هرچهارشنبه یه پارت اپ میکنم مراقب خودتونم باشین فیگورها.