گاهی باید برای بهتر شدن همه چیزو رها کنی .
چه قشنگه وقتی که فرانک رو دوباره خندون خوشحال میبینم ، چه قشنگه که ما میخوایم اونارو سوپرایز کنیم دقیقا تو همون کافه ای که خانم کاترین اجاره اش کرده .
ما تموم تزئینات کافه رو انجام دادیم و میخوایم یه جشن کوچیک برای اونها بگیریم و به کشیش خبر دادیم تا این عشق رو رسمی کنه .
کاترین دوست نداره که جشن بگیره چون به یاد مدی هستش ، ولی مدی خیلی خوشحال می شد اگه میدید دوستش خوشحاله .
امروز همه دعوتن حتی نایل ، میخوام خبر نامزیمو بهش بدم این چند ماه اتفاقات عجیبی برامون افتاد ، خیلی اتفاقات عجیب که حتی فکرشم نمیکردیم .
دختری که داشت میمرد با کسی اشنا شد که روحشو زنده نگه داشت .
من به خونه برگشتم تا حاظر شم ، هیچکس تو خونه نبود به طبقه بالا رفتم به ته راهرو دوش گرفتم ، لباس قرمزی که برای جشن گرفته بودم رو یبار دیگه نگاش کردم یه لباس کوتاه و تنگ با بند هایی که روی بازو قرار میگرفت .
به سمت میز رفتم نشستم از کانسیلر ، خط چشم ، رژ لب قرمز جزئیات کامل شده بود لباسم رو پوشیدم ترجیح دادم موهامو باز بزارم چون همینجوری که بلنده خوشگله و کیفمو برداشتم بازم هیچکس نبود .
از توی خیابون چراغ قرمز رد شدم حس میکردم همه نگاه ها رو منه .
به کافه رسیدم همه اونجا بودن تزئینات به خوبی خودشون رو نشون میدادن همه ادما پر زرق و برق بودن ,نایل گوشه ای نشسته بود منو دید به سمتش رفتم بغلم کرد .
"خوش اومدی "
روی صندلی نشستیم .
"فکر نمیکردم بابا بزرگت انقد شیطون باشه که تو این سن ازدواج کنه "
با هم خندیدیم .
"اون نمیخواست ،منم نمیخواستم برای خوشحال شدنش رایلی پیشنهاد داد "
و هری هم وارد شد لویی به میامی برگشته بود لنا هم باهاش رفته بود ولی لنا فقط میتونست چند روز باهاش باشه بعد برگرده پیش مامانش .
اون به سمت ما اومد و به صورت یهویی دستشو گزاشت دور کمرم باعث شد چشمام گرد شن .
"هی ..خوبی دوسته ریچل "
هری از نایل پرسید ."ممنونم دوست پسر ریچل "
هری قهقه زد و گفت :"ما دیگه نامزدیم "
دستمو اوردم بالا بهش نشون دادم لبخندش محو شد و نشست هری منو پیش اشلی و لیام برد .
کاترین فرانک وارد کافه شدن و فشفشه ها روشن شد همه دست زدن کاترین خیلی زیبا شده بود فرانک کت شلوار توسی پوشیده،بود .