هیچکس نمیتونه ارزش تو رو ، تایین کنه جز خودت .
لندن سردتر شده بود ، موهام کوتاه بود بخاطر همین کلاه میزاشتم داشت پاییز میشد ، همینجوری که دستای هری رو گرفته بودم میترسیدم از بودن با من پشیمون بشه .
سوار مترو شدیم ، خالی بود جز چند تا مرد که خیره شده بودن .
باعث میشدن خجالت زده شی ، و تنفر پیدا کنی .
"هی، دختر تو امشب برای منی "
یکی از اون عوضیا صداش دراومد باعث شد اخم کنم .
"میتونی خفه شی " .
هری با عصبانیت داد کشید .
"بیخیال پسر ، میتونیم تقسیمش کنیم یه دختر ارزش این چیزارو نداره ."
به سمتش رفت یه مشت زد به اون مرد ، ولی اونا چند نفر بودن و چند تایی خیلی بد کتکش زدن سعی کردم جلوشونو بگیرم ولی اونا منم کوبندن به زمین .
کلاهم از سرم افتاد اون مردا تعجب کردن ، حتی اگه وضعمم این نبود اونا حق توهین به من نداشتن .
هری از لبای سرخش خون میومد بازور بلندش کردم روی صندلی نشوندمش با دستمالم خون رو پاک کردم ولی قطع نمیشد .
اونقدر اون عوضیا بد زده بودنش که نمیتونست راه بره از خودم متنفر شدم تقصیر من بود .
از مترو خارج شدیم من داد زدم کمک خواستم هری رو بردن به بیمارستان مهره هاش اسیب دیده بودن.
به اتاقش رفتم کنارش نشستم .
"معذرت میخوام ، همه چی تقصیر من بود "
بلند قهقه زد لبخندش عمیق شد .
"نه ، تقصیر اونا بود اون لعنتیا نمیتونن به تو چیزی بگن "
سرمو رو شونه هاش گزاشتم به بارونی که داشت میومد نگاه کردم قطره های بارون روی شیشه ها کمونک انداخته بودن .
هری رو به خونش بردم ، لویی رو دیدم سوپرایز شدیم اون برگشته بود , با دیدن هری تعجب کرد و اومد اونیکی بازوی هری رو گرفت .
"چه بلایی سرت اومده دکتر "
اون جوابی نداد ، منم جوابی نداشتم .
به داخل رفتیم لویی بازم تعجب کرد با دیدن موهای تراشیده شده من .
حس یه ادم شکست خورده رو داشتم که تلاش میکنه ، تلاش میکنه ، تلاش میکنه و نمیرسه نمیرسه .
برای هری چند تا پماد اوردم ولی صورتش کمبود شده بود .
من براش سوپی که از اینترنت یاد گرفتمو درست کردم با کمک لویی ، اون به من گفت اصلا تو اشپزی مهارت ندارم .