شغل جدید

208 17 16
                                    

قشنگیای کوچیکی دور برت وجود داره که تو از اونها بیخبری حتی ممکنه درونت باشه .

بعد از اینکه از خونه ی فرانک اومدیم لباسای راحتی پوشیدم فرندز دیدم بعدش خوابیدم.

امروز دوشنبه س خیلی هیجان دارم روز قبل از تولدم کافه رو رنگ کردیم .

خانم کاترین که یکی از دوستای مامان بزرگ مدی بود یه کافه کوچیک زد و به یه نفر احتیاج داشت.

کمکش کنه پدر مادر منم دوست داشتن من سرگرم شم تا کمتر به بیماریم فکر کنم منم قبول کردم تا کمکش کنم...

امروز مراسم افتتحایه داریم اروزمه کافه مون خیلی معروف شه .
مخصوصا هات چاکلت های خانم کاترین عالین دلم میخواست مامان بزرگ مدی هم پیشمون بود .

اون همیشه احساس سرزندگی میداد.

قبل از اینکه به کافه برم به پدر مادرم یاد اوری کردم امروز روز افتتاحیس.

"مامان بابا ، رایلی امروز روز افتتاحیس دوست دارم بیاین"رایلی یه تیکه از تستس رو گاز گرفت گفت "خب منم امروز نمایش دارم دوست دارم بیان"خندیدم گفتم "باشه اشکالی نداره میتونن بیان نمایش تو"پدرم سعی کرد تواضع بین دو فرزندشو نشون بده "ما سعیمونو میکنیم به هردوش برسیم"

سریع بوتامو پوشیدم به سمت کافه راه افتادم وقتی رسیدم بسته بود در کافه همونجور که دوست داشتم به کاترین پیشنهاد دادم تا قرمزش کنیم.

بعد یه ربع کاترین رسید "اوه سلام ریچل ببخشید دیرم شد"خب من فکر میکردم خودم زود اومدم"نه خانم کاترین من زود اومدم"

در کافه رو باز کرد همونجور که دوست داشتم کاشی های شطرنجی ، دیوار های پرزرق و برق که با عکسهای مرلین مونرو ، چارلی چاپلین فضای کلاسیکی به کافه داده بودن و صندلی های رنگی حس قشنگی رو القا میکردن .

بعد از نیم ساعت اولین مشتریمون یه زوج جوان بودن من سفارشاشون رو گرفتم سعی کردم خیلی سلیقه و ابتکار رو سفارششون انجام بدم ولی چیز زیادی بلد نبودم.

بعد هم چند نفر اومدن ولی پدر و مادرم نیومدن حدس میزنم به نمایش رایلی رفتن .

و من ساعت شیش نیم به خونه رسیدم شام خوردم و اونقد خسته بودم که تنها چیزی که دلیل فکر کردنمه دکتر جذابمه.

چند روزیه از اشلی و لنا خبری ندارم اونا میونشون تو تولدم زیاد خوب نبود حس میکردم دارن یه چیزی رو مخفی میکنن .

از وقتی که از پیشش اومدم به تنها چیزی که فکر میکنم اونه انتظارم ندارم از من خوشش بیاد ولی چرا یه جورایی این انتظارو ازش دارم میدونم احمقانه به نظر میرسه.

رایلی عین یه گوریل به اتاقم اومد.

"اوه رایلی نمایشت چطور بود"

سعی کردم به اون دیگه فکر نکنم "عالی بود تو نمیدونی چقد تحسین امیز بود "

اوه لعنتی خواهر کوچیکترم میخواد بهم بفهمونه تحسین امیزه به معنای واقعی کلمه "فاک"

"ریچل داری بهم حسودی میکنی" درسته من ادم حسودیم ولی به جا حسودی میکنم .

"اره معلومه که باید حسودی کنم بهت رایلی اخه تو تحسین امیزی"

با هر کلمه ای که میگفتم داشتم از خنده غش میکردم "درسته تحسین امیز اغراکننده"

اون فقط دوازده سالشه داره مثل زن های سی ساله رفتار میکنه

"راستش رفتارت اصلا به سنت نمیاد خانم سی ساله "

اونم با صدای بلند گفت "تو هم طرز فکرت به سنت نمیاد بچه ی سه ساله "

بعدم اتاقمو ترک کرد تا چند دقیقه فقط داشتم میخندیدم کی خواهرم انقد بزرگ شد.

چه خبرا چطورید خواننده های من مچکرم از کسایی که این فن فیکو میخونن دوستون دارم از ته وجودم مراقب خودتون باشید .😂

Breaking Me (Harry styles)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin