تا حالا درباره اثر پروانه ای شنیدین با بال زدن یک پروانه کوچیک ممکنه طوفان های بزرگی پدیدار شه...
ممکن بود با بال زدن من تو منجلاب های مرگ طوفان بزرگی ایجاد بشه...
و کل داستان ، یک تراژدی غم انگیز تا ابد باقی میموند...ولی دقیقا چه کسی و کجا میدونست چه اتفاقی میوفته.....
"چرا اونا اومده بودن"
با صدای بلند رسا گفتم جوری که انگار داد میزدم.
"خب نتیجه ازمایش هاتو اورده بودن "
مام با ارامش توضیح میداد.
"چقد وقت دارم ؟"
"میتونیم بعدا راجبش صحبت کنیم!"
اشک تو چشماش جمع شده بود.
"نه میخوام ببینمشون"
مام به برگه های روی میز اشاره کرد .
"اوه خدای من ، اوه خدای من "
تو این لحظه بال زدن من هیچ فایده ای نداشت ولی یاد اولین جلسه تو مرکز سرطانیا افتادم که بهمون گفتن {..امید..}داشته باشیم .
ولی این امید چقدر میتونست قوی باشه .
فکرش رو بکن تو فقط شش ماه وقت داری و همین چند لحظه پیش کسی که ازش خوشت اومده بود با کس دیگه ای رابطه داره.
چقد میتونه دردناک باشه ولی درد تو رو بزرگ میکنه !
"ریچ ما کنارتیم "
پدرم و مادرم دستاشون رو شونم گزاشتن .
"میدونم "
بغض هامو قورت دادم .
به اتاقم رفتم رایلی در زد.
"رایلی برو حوصلتو ندارم "
"میدونم نباید این حرفارو بزنم ولی تو خیلی قوی هستی هنوزم میتونی برام قهوه درست کنی ، تو کافه کار کنی ، با فرانک شطرنج بازی کنی ، و من میدونم رو استایلز کراش داری "
جمله اخرشو با خنده تموم کرد .
"خفه شو "
بالشتو به سمت در پرت کردم .
اومد داخل بغلم کرد .
"ریچ میدونی اون واقعا اغواگرا زیباست ولی حیف نامزد داره"
منم سرمو تکون دادم .
★★★
سه روز از اون روز مزخرف گذشته بود من نمیخواستم روزامو داخل این اتاق بگذرونم پس باز هم به کافه بر میگشتم .
به چکاپ هام میرفتم و مجبور بودم به روم نیارم که ازش خوشم میاد با لنا اشلی فرانک روزامو بگذرونم .
جوری رفتار کنم که انگار هیچ اتفاق بدی نیفتاده.
"خوبی ریچل "
خانم کاترین خیلی خوشگل کرده بود .
"امم بدنیستم خیلی خوشگل شدین جایی قراره برین "
با لبخند پرسیدم شاید قرار داره ."چرا میخندی ریچل قراره با اقای فرانک پترسون بریم بیرون "
بهشون حق میدم اون ها هم حق عشق رو دارن درسته مامان بزرگ مدی بود ولی کاترین فرانک هنوز زندن باید زندگی کنن ."شاید بهت پیشنهاد ازدواج بده "
جوری میخندیدم که اصلا اسمم رو هم یادم نمیومد ."اوه ریچل بس کن "
دستاشو تکون داد و رفت کافه رو به من سپرد .بعد از کلی مشتری به ساعت نگاه کردم فقط یه ساعت دیگه مونده .
با خودم تکرار میکردم فقط یک ساعت ، یک ساعت دیگه .
"ببخشید"
رفتم تا سفارششو بگیرم استایلز بود خیلی عجیبه اون اینجارو از کجا پیدا کرده ."بله اقای استایلز شما اینجارو از کجا پیدا کردید "
"خب دیروز رایلی گفت کجا کار میکنی سرگرمی "
لعنتی اخه چرا .
"شما به محل کار همه ی بیمارهاتون میرید "
چشامو درشت کردم گفتم ."نه ولی تو خیلی کنجکاوم میکنی "
با لباش بازی میکرد."جدی "
ابروهامو به بالا دادم ."من یه مشتری هستم نمیخوای بپرسی سفارشمو"
"چی میل دارید اقای محترم "
سعی کردم خیلی جدی حرف بزنم .
"دوتا قهوه "
یعنی منتظر اون جسیکاعه لعنتیه .
"سریع اماده میشه "
دوتا قهوه ریختم به میز شماره 6 بردم .
"چیز دیگه ای که میل ندارید اقای محترم "
فقط نیم ساعت دیگه کافه تعطیل میشد.
"نه بشین "
عجیب بود ولی این چند روز ارزوی من بود ."خب تو نسبت به بقیه بیمارهام فرصت کمتری داشتی دوست نداشتم دکتری باشم که فقط زمان مرگو انتی بیوتیک بهت تجویز میکنه من میخوام دوست تو باشم "
دست از بازی با لباش برداشت .
"امم خیلی ممنونم بابت کمک هاتون نامزتون کجاست چرا نیومد "
"نمیدونم واقعا ولی فکر کنم سرش شلوغ باشه "
خیلی تعصب امیز نگاه میکرد ."من دیگه باید کافه رو ببندم "
از صندلیش بلند شد منم پالتومو پوشیدم کلید هارو برداشتم .
"ریچل میخوای برسونمت "
خیلی دوست داشتم نه بگم ولی عاشق کلمه اره بودم .
"نه خودم میتونم برم"
"هوا خیلی تاریکه ریچل "
سوار ماشین شدم کل راه تو سکوت گذشت اون در ماشینو برام باز کرد .
اون صدرصد یه جنتلمن واقعی بود.
نمیدونم چرا ولی بعد از بسته شدن در ماشین به طور روانی کننده ای دستامو دور گردنش انداختم بوسیدمش .
این دقیقا یه نوع بال زدن داخل طوفان بود ...
هلو گایززز چطورین ؟؟
دوس ندارم عکسی از کاراکتر ها بزارم نمیخوام تصور ذهنیتون خراب شه مراقب خودتون باشید !
هرچهاشنبه یه پارت اپ میشه .