عمارت اربابی، سئول، بیست و سوم سپتامبر۲۰۰۱، ساعت ۰۷:۱۵ صبح
باریکههای نور سُر میخوردند و روی زمین میریختند؛
سر میخوردند و به طلایی تهوعآور اتاق جلا میدادند.سر میخوردند و تن برهنهاش را واضحتر میساختند.
اشکی برای ریختن نداشت...
صدایی برای گله کردن هم...دستانش را روی گوشهایش فشرد تا صدای دوش آب را نشنود.
محکمتر فشرد تا صدای نالههای پر لذت مرد که تا صبح در اتاق چرخ میخورد را نشود.تمام تنش میلرزید.
دستش را پایین آورد و محکم روی لبش کشید؛
آن جا توسط لبان آن مرد کثیف شده بود.
نه! باید لبهایش را از صورتش جدا می کرد و دور میانداخت.
تمام تنش میسوخت.
باید خودش را آتش میزد، شاید از آن گرما رهایی مییافت.
هق خفهای زد و در خود جمع شد.
صدای دوش آب قطع شد.
نه...
دیگر نمیتوانست او را ببیند.
نمیتوانست لبخند مهربانش را تحمل کند.
نمیتوانست نگاه عاشقش را ببیند و از شدت تهوع بالا بیاورد.
باید خودش را به خواب میزد.
باید نفسش را درسینه حبس میکرد.
با حس قدمهای مرد که به قسمت خصوصی سوئیت نزدیک میشد، چشمانش را بست.
یک قدم.
دو قدم.
سه قدم.
تشک از وزن مرد پایین رفت و از خیسی تنش نمدار شد.
«پارک دنیل» دستش را به سمت موهای الههاش برد.
تنها کسی که در جهانش لایق پرستش میدید.
تنها کسی که هیچ گاه نتوانسته بود، لبخند را به لبش بنشاند.چشمان الههاش همیشه دریایی از غم بودند؛
آن قدر که گاه در میان امواجش غرق میشد.اما نمیتوانست...
جانش به او بسته بود.
نفسهایش به او زنجیر شده بود.
آهی از حسرت کشید و انگشتانش را میان حریر موهایش چرخاند.
لبانش را با زبان خیس کرد.
"عزیزم..."
اما هیچ جوابی نشنید.
کدام بنده به نادیده گرفته شدن توسط خدایش عادت میکند؟
"نمیخوای بیدارشی؟"
YOU ARE READING
𝑪𝑹𝑼𝑬𝑳
Fanfiction♣️ فصل اول : اتمام یافته ♠️فصل دوم : درحال آپ "مادرم زن خوبی بود اما آدمای خوب میمیرن. من میخوام بد باشم. شرارت رو نشونم بده؛ تاریکی رو نشونم بده. حتی اگه بتونم یه پرتو امید برای خودم پیدا کنم. من رو به یه شیطان کوفتی بدل کن." ♦️𝐌𝐚𝐢𝐧 𝐜𝐨𝐮𝐩�...