روی تخت جیمین مچاله و به سقف آبی اتاق خیره شده بود. خنکی و نرمی ملحفه باعث میشد مشتاقانه گونهاش را به تخت بمالد و بوی تربانتینی* که زیاد از حد برای جیمین رسمی به نظر میرسید را به ریهاش بکشد.صدای برخورد ظرفها که از آشپزخانه میآمد، نشان میداد جیمین درحال درست کردن غذاست و با توجه به مهارت مثال زدنیاش در خانه داری، نمیتوانست غذایی غیر از نودل آماده باشد.
با وجود ممانعت زیاد، جیمین هزینهی درمانگاه و داروها را پرداخت کرده بود و باعث شده بود در راه رسیدن به خانه عرق شرم بریزد. هرچند در آخر دستش را گرفته و تهدید وار گفته بود که پولش را برمیگرداند.
جیمین هم گفته بود که به جای پول اجازه دهد گردنش را گاز بگیرد.از یاد آوری یک ساعت قبل لبخندی زد و صورتش را بیشتر در تخت فشرد.
اتاق، مانند صاحبش پر از حس خوب بود؛ اکثر وسایل درست مانند موهایش صورتی آدامسی بودند. قسمت اعظم اتاق قفسههایی سرریز از مجلههای عکاسی و مد، میز توالتی مملو از انواع و اقسام لوازم آرایشی و درنهایت کمد لباسی در حال انفجار از لباسهایی که لپهایش از دیدن آنها داغ میشد، بود.قاب عکسهای زیادی در اندازههای متفاوت در گوشه و کنار اتاق به چشم میخورد که همگی بدون استثنا، صورت خندانش را قاب گرفته بودند. از نظر او دوربینها دربارهی چهرهی جیمین بیانصافی میکردند؛ عکسها هیچ کدام زیبایی زندگی را که در هر لبخندش موج میزد، نشان نمیدادند.
نگاهش دومرتبه به سمت کمد کشیده شد.
هیچ وقت علاقهی شدید او را به لباسهای حریر و بدن نما و جینهایی که باسنش را مثل تابلوی نقاشی میکرد، درک نکرد.
معاشرت چند ساله باعث شده بود متوجه شود مردهای اطرافش بیشتر از دختران به جیمین تمایل دارند و جیمین...
جیمین مثل یک سراب بود...
دیده میشد اما قابل دسترسی؟... نه!"بانی کوچولو؟... کوکی؟... مستر جئون؟"
حواسش را به جیمین داد که به چارچوب در تکیه زده بود.
جیمین، شفافترین نگاه دنیا را داشت و در آن پیژامهی صورتی رنگ، بیش از اندازهی تحمل معصوم به نظر میرسید."میتونی بیای یا باید بغلت کنم؟"
جونگکوک از خجالت بنفش شد؛ دستانش را سریع در هوا تکان داد که باعث شد استخوانهایش جیغ بکشند. تمام ماهیچههای بدنش برای لمس بیشتر نرمیِ تخت التماس میکردند.
"نه نه! الان خودم میام."
هوفی کشید. پایش را درون روفرشی نرم پایین تخت فرو برد. سرش به دلیل کمبود اکسیژن، هنوز سنگین بود و چشمانش کمی تار میدید. اسپری نو را از روی میز برداشت و با حس عادی شدن انقباض مجرای تنفسیاش، آن را سرجایش برگرداند.
STAI LEGGENDO
𝑪𝑹𝑼𝑬𝑳
Fanfiction♣️ فصل اول : اتمام یافته ♠️فصل دوم : درحال آپ "مادرم زن خوبی بود اما آدمای خوب میمیرن. من میخوام بد باشم. شرارت رو نشونم بده؛ تاریکی رو نشونم بده. حتی اگه بتونم یه پرتو امید برای خودم پیدا کنم. من رو به یه شیطان کوفتی بدل کن." ♦️𝐌𝐚𝐢𝐧 𝐜𝐨𝐮𝐩�...