مونته مورلو، ایتالیا، سیام اکتبر۲۰۱۸، ساعت ۱۷:۱۵ دقیقه بعد از ظهر
در تمام طول سی و پنج دقیقهای مسیر میان فلورانس و مونته مورلو، کلاه کَپش را روی صورتش گذاشته بود و چرت میزد.
البته اگر میخواست کمی بیشتر وارد جزئیات شود، در میان خواب و بیداری به اتفاقات امروز فکر میکرد. این عادتی بود که از کودکی آن را در خود پرورش داده بود؛ عادتی که باعث شده بود خوابالو و به شدت بیحوصله به نظر برسد.
در هرحال تصور دیگران برایش ذرهای اهمیت نداشت تا وقتی که میتوانست با پلکهای بسته افکارش را سر و سامان بدهد بدون اینکه کسی او را قضاوت کند.با رد شدن خودرو از روی دست انداز بلندی که مردم محلی آن را با چندگاری خاک نرم و سیمان ساخته بودند، نچ کشیدهای گفت و کلاهش را روی صندلی پرت کرد.
از درون آینه چشم غرهای به راننده که او را با شرمندگی نگاه میکرد رفت.
نشانگردهای مانیتور خودرو، ده درجه سانتی گراد را نشان میداد. هوا طبق معمول بارانی و به دلیل تابش خورشید بلافاصله قبل از آن دم کرده بود. شیشه را پایین کشید و دستش را تا نیمه بیرون برد.او عاشق تابستان بود؛ وقتی نور خورشید روی پشت بام خانهها مینشست و سفالها را به جلز و ولز میانداخت و دیوارهای گچی را سفید میکرد. به همان اندازه از زمستان بیزار بود.
با رد شدن از کنار هرگروه از روستاییان ساکن آن جا، نگاه چپی حوالهاش میشد. در میهمان نوازی ایتالیاییها شکی نبود؛ آنها بسیار خودمانی و اگر پولی برای خرج کردن داشتی بسیار خودمانیتر بودند! اما اینکه یک آسیایی صاحب آن جا به نظر برسد برایشان خوشایند نبود.
اینکه زنان روستا مانند ذکر عبادتِ روزانه از خوبی و مردانگی نامجون تعریف میکردند، باعث نمیشد مردان هم همین نظر را داشته باشند.لبهایش را یک وری کرد، زخم دلمه بسته روی استخوان دستش را با ناخن کند و خونی که از آن بیرون میزد را مکید. دستش هنگام مشت زدن به دندان شکستهی طرف مقابل گیر کرده و شکافی عمیق برداشته بود.
خودرو پس از طی کردن مسیر اختصاصی قلعه از میان انبوه درختان زیتون، مقابل درب بزرگ آهنی ایستاد؛ دربی در میان دیوارهای بیسر و تهی که مجهز به سیستم برق فشار قوی بودند تا هرمتجاوزی را در جا به اسکلتی سوخته تبدیل کنند. خرید چنان قلعههایی میتوانست اکثر ثروتمندان فلورانس را به فقر بکشاند.
فقط چند ثانیه طول کشید تا دربان بیخاصیت آنجا سر و کلهاش از میان درب آلاچیق سنگی نگهبانی پیدا شود.
مرد بیش از دو متر قد داشت و شاید همین حدود عرض. دستانش مانند تکههای ضخیم گوشت بودند و موهای سینهاش خبر نداشتند که چه زمانی باید دست از رشد بردارند.کمی روی صندلی جابه جا شد که چرم زیر پایش صدای جیر جیر ناخوشایندی داد. مسیر سربالایی از درب اصلی از کنار دریاچهای کوچک و مجموعه آلاچیقهای بزرگ و کوچک عبور میکرد و در نهایت به ورودی اصلی قلعه میرسید.
آلاچیقهایی که محل زندگی بیست تن از وراجترین زنانی بود که در جهان زندگی میکردند؛ زنانی بیسرپرست به همراه کودکانشان که نامجون آنها را برای نشان دادن حسن نیت پناه داده بود تا هرروز چند کیلو پنیر محلی درست کرده و چندصد بار روی اعصاب او پیاده روی کنند.

ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝑪𝑹𝑼𝑬𝑳
Hayran Kurgu♣️ فصل اول : اتمام یافته ♠️فصل دوم : درحال آپ "مادرم زن خوبی بود اما آدمای خوب میمیرن. من میخوام بد باشم. شرارت رو نشونم بده؛ تاریکی رو نشونم بده. حتی اگه بتونم یه پرتو امید برای خودم پیدا کنم. من رو به یه شیطان کوفتی بدل کن." ♦️𝐌𝐚𝐢𝐧 𝐜𝐨𝐮𝐩�...