قسمت هجدهم: چشمان معصوم

3.3K 472 920
                                    


لبانش روی هم می‌جنبند. حدس می‌زند که اگر به حرف بیاید، اصواتی مانند غار‌غار کلاغ از آن‌ها خارج شود.

اگر استفراغ کردن در باد شدید و پاشیده شدن آن برصورتت یک حس بود، قطعاً این لحظه همین حس را داشت. هر کدام از عضلاتش را که می‌توانست سفت کند، منقبض کرد تا جلوی لرزیدنش را بگیرد.

چشمان همانتوس همانند کیم آن قدر سیاه بود که گمان می‌کردی سوراخ‌هایی به سمت شبی بی‌انتها هستند که اگر با آنان به سمتت نگاه کند، چیزهایی وحشتناک از میانشان بیرون می‌زند.

یا شاید بینایی‌اش وقتی او را می‌دید، واضح‌تر از همیشه بود. تنها تفاوت نگاه‌هایشان در این بود که همانتوس می‌توانست حالتی غیر از این را به خود بگیرد؛ اما کیم...

همراه با قدم اول به سمت آن تاریکی پیش رونده، صدای ناله‌ی کوتاهی از سمتی که جیمین خوابیده بود در فضا پخش شد.

نفس پیچیده شده در سینه‌اش به یک باره بیرون جهید و تمام ماهیچه‌های منقبض شده‌اش منبسط شدند.

همانتوس با شنیدن ناله‌های مقطعی که جیمین تولید می‌کرد و کم‌کم به سرفه‌های خشک تبدیل می‌شد به سرعت تمام چیزی را که در ذهن داشت پس زد و به سمت تخت رفت.

لبه‌ی تخت نشست و دستان کوچک جیمین را میان انگشتان کشیده‌اش گرفت. گاهی وقت‌ها پنهان کردن اعجابی که از چشمانش به زمین چکه می‌کند، بسیار سخت است و برای خودش مانند عذاب.

همانتوس با مهربانی که درتضاد کاملی با خشم و شرارت درون چشمانش بود، دستش را در موهای جیمین فرو کرد. با سرفه‌، هوشیاری جیمین افزایش می‌یافت و پوستش رنگ می‌گرفت.

رنگی که به محض دیدن همانتوس از کرمی به سرخ تغییر کرد. میان سرفه‌هایش که ملایم‌تر می‌شدند لب زد:

"همی..."

همانتوس با پلک‌هایی گشاد شده؛ لبخند گشادتری زد و او را در آغوش کشید.

"چی می‌شنوم؟ یه بچه خوک منو همی صدا می‌کنه؟"

جیمین با صدایی خش‌دار، همان طور که دستانش را به سختی دور گردن همانتوس حلقه می‌کرد ادامه داد:

"همی..."

همانتوس خنده‌ی نرمی کرد و جیمین که هنوز بی‌حال بود را محکم‌تر گرفت.

جیمین آخ آرامی گفت، سرش را در گردن همانتوس فرو برد و حتی متوجه‌ی جونگکوک که با فاصله‌ی یک متر از تخت ایستاده بود نشد.

جونگکوک با اخم کمرنگی سرش را تکان داد. کمی گیج بود و شاید کمی سردرگم. احساسات مختلف در ذهنش درهم می‌پیچید. دلش می‌خواست شانه‌های جیمین را تکان دهد و سوالاتش را در صورت او فریاد بزند.

ولی کمی بعید می‌رسید؛ شاید فقط کمی دلگیر بود. از این که جیمین سراغش را نگرفته. از این که همانتوس او را می‌شکست و جیمین را در آغوش می‌کشید. از این که اکنون باید خودش به جای همانتوس او را به آغوش بکشد.

𝑪𝑹𝑼𝑬𝑳Where stories live. Discover now