°P1°

3K 288 28
                                    

[توی شلوغی نیویورک حتی اگه همین الان یه بمب ساعتی توی یه کوچه رها کنی فقط ده ساعت اول بعد از انفجار ممکنه خبرنگارها اخبارو پوشش بدن و بعدش تیتر انفجار اون بمب بره پایین ترین نقطه خبری

و من ادمی ام که دنبال همون ده ساعت اولم که زمانی که مردم تلف میکنن رو ازشون بدزدم  و فقط با فشار دادن چندتا دکمه ساده کارمو شروع کنم !

توی بچگی دوست داشتم یه نوازنده بشم ولی خب حالا تنها چیزی که میتونم بنوازم کلید های کیبورد کامپیوترمه ! نه نه اشتباه نکنید این قرار نیست مثل فیلم های سریالی نتفلیکس و هالیوود پیش بره ، من هم توی یه بیست و چند متری پوسیده و داغون توی پایین شهر زندگی نمیکنم !

چندسالی میشه نمیدونم چطوری صبح ها از خواب پامیشم فقط میدونم که دیگه برام مرزی بین شب و صبح نمونده ، راستش از وقتی جولیا منو بخاطر بیش از حد رسمی بودنم توی رابطمون ترک کرد الان توی این عمارت دیگه  دوستی ندارم و خب هیچ وقت دلیل جدا شدنمون برام مشخص نشد ، شایدم حق با جولیا بود من انقدر پای این کامپیوتر لعنتی بودم که گاهی اصلا فراموش میکردم که جولیایی وجود داره! 

یبار جولیا برگشت و بهم طعنه زد که شاید واقعا اون تو دارم با چندتا ادم رندوم چت میکنم و حرف میزنم ولی ای کاش قضیه به همین سادگی بود !

خب ، برای شروع پادکست اول کافیه ، عا راستی فراموش کردم خودمو معرفی کنم ، من وایت رز ام میتونی منو رزی هم صدا بزنی، این نوار کاست ها قراره بعدا موقعی که دستگیر شدم به عنوان وکیل و شاهدم ازم دفاع کنن و ظبط کردنشون هدف دیگه ایی نداره ، خیله خب کافیه! ]

دکمه قطع ظبط واکمن زرد رنگ کوچکش رو زد و نوار کاستی که با صدای خودش ظبط کرده بود رو بیرون اورد و با ماژیک مشکی رنگی روش نوشت TAPE 1

، همیشه توی تنهایی هاش با خودش حرف میزد و حالا تصمیم گرفته بود حرف هاش و ظبط کنه که یه روزی وقتی تصمیم گرفت دیگه حرف نزنه اونارو بده به دیگران تا شنیده بشن ، شایدهم واقعا یه روزی اون حرفا باعث نجاتش از دادگاه مرگ میشدن ، به هرحال زندگی برای کسی مثل یونگی همچنان ساده ام نبود !

از جاش پاشد بلاخره بعد۲۶ ساعت میخواست از اتاق تاریک و مشکی رنگش دل بکنه ، کاپشن خاکستریشو ورداشت و قبل از بیرون رفتن از خونه به دنبال مادرش رفت ، عمارت انقد ساکت بوده که صدای بلند تلویزیون قدم های یونگی رو جذب میکرد... به نمایشگر نگاه کرد

، تمام خبرها و مصاحبه ها تبدیل شده بودن به اون مرد ، مردی که برای یونگی اسم پدر رو داشت ولی هیچ وقت پدر نبود ! یه درد بود یه زخم بود یه شروع برای حسرت ها و تنفر هاش ! با حرص تلوزیونو خاموش کرد و از خونه زد بیرون ،

GLASS ROSE - SOPEHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin