💭 زمان حال 💭
🌺جونگین 🌺
وقتی به عمارت رسیدم آجوشی مشغول آب دادن گلها بود ، براش تک بوق کوتاهی زدم و ماشینو پارک کردم
با ورودم به تالارِ عمارت خانم کیم بهم خوشامد گفت :
- خوش اومدید ارباب جوان ، خانم منتظرتون هستن
براش سری تکون دادم و به سمت سالن پذیرایی رفتم، خدمه در حال چیدن میزشام بودنهمه چیز مثل گذشته بود
مبلهای سلطنتی مورد علاقه ی خواهرم، تزیینات تجملاتی با سلیقه ی مادرم و پیانوی سفیدی که این روزا بِلااستفاده گوشه سالن فقط خاک میخوردنگاهم از پنجره های بلند تالار پذیرایی به سمت ورودی عمارت بغلی افتاد
سنگ فرش بین دو عمارت جایی بود که من اولین بار رکاب زدنو توش یاد گرفتم با دوچرخه طوسی آبی که هدیه تولدم بودچه لذتی داشت وقتی بی قید و شرط کنارهم بودیم ، هیچ وقت تصورشو نمیکردم روزایی که دارم با خوشی میگذرونم منو به سمت دوراهی ببرن که یک راهش از دست رفتن اونه و یه راهش نابودی من
الان من درست وسط یکی از این راهام و دونه دونه پل های پشت سرم دارن خراب میشن
با صدای مادرم از فکر بیرون اومدم
- جونگین ، پسرم پس چرا نمیخوری ؟
به چشماش نگاه کردم
کی کنارم نشسته بود ؟ اصلا نفهمیدم
- متاسفم مامان خیلی خستم
کیفمو برداشتم و به سمت دررفتم
صداش از پشت سرم می اومد
- تو که هیچی نخوردی ! بهت که گفتم بیا بیرون همدیگه رو ببینیمبی توجه به حرفای مادرم سالنو ترک کردم
با تمام سرعت به سمت خونه روندم و به چهره خندان سهون روی آویز جلوی شیشه اهمیتی ندادم***
هوا کاملا تاریک شده بود که وارد پنت هاوس شد
عکس عروسی روی دیوار و لبخندای مصنوعی توی قاب بهم دهن کجی میکردن وسایلمو توی اتاق کارم پرت کردم و درشو بستم
یک راست رفتم توی حموم و با لباس زیردوش آب سرد ایستادمو چشمامو بستم ، حرکت قطرات درشت آبو روی پوست بدنم حس می کردمنمیدونم زمان چقدر گذشته بود که مجبور شدم ازسرمای دلنشین آب دل بکنم
دکمه بلندگو تلفنو زدم
با تک سرفه ای صدامو صاف کردم
- چی شده هانا ؟
- جونگین ! نگرانت شدم ، میدونی که میدونم خونه ای و گوشیو برنمیداری؟ دوس داری بقیه رو نگران خودت کنی ؟
بی اهمیت به قطره های آبی که از موهام روی سرامیک کف سالن میریخت گفتم :
- حمام بودم
- قبلا عادت نداشتی اینقد راحت دروغ بگی ، تو بیشتر از ده دقیقه حمام کردنت طول نمیکشه پس تو حمام نبودی، تو فکر بودی !
خندم گرفت اون بهتر از اینا منو میشناخت
- درست میگی اما دروغ نگفتم راستش توی حمام تو فکر بودم
نفسشو فوت کرد و گفت:
- چند تا از برگه های طراحیت دستم مونده میخوای برات بیارم ؟
سریع گفتم :
- نه لازمشون ندارم اونا طرح های نهایی نیستن
صداش گرفته شد
- باشه مزاحمت نمیشم
- هانا من ...
تلفنو قطع کرده بود، با همون لباسای خیس رفتم توی تراس، دستامو زیر چونم گذاشتم و به بیلبوردای تبلیغاتی بزرگ بالای بُرجها نگاه کردممیدونم که بازم هانارو ناراحت کردم ، اما واقعا امروز حوصلشو نداشتم ،عذاب وجدان اذیت کردن اطرافیانم هیچ وقت برام عادی نمیشه ، و این چیزییه که هیچ وقت به خاطرش اونو نمیبخشم
دوباره نور یک هواپیما از دور چشمک میزنه ، چشمامو میبندم و زیر لب تکرار میکنم
- خدایا من از تموم هواپیماهای دنیا که اونو ازم دور میکنن متنفرم.******
YOU ARE READING
Swear to Love and Sin 💔 Season 1 💔
Fanfiction📜 مقدمه 📜 تقدیم به تو ... کوچولوی دوس داشتنی من ! روزی این دفتر به تو میرسه میخوام برای یک بارهم که شده برگه هایی که لمس کردم دستای حالا بزرگ شده ی تو رو حس کنن شاید عشقی که از روز اول نگاهمو به برق خیره کننده ی چشمات پیوند زد میون این کاغذا جرقه...