part.1

11.9K 934 105
                                    

یه توضیح کوچولو درمورد بیماری کوک:
اختلال اضطراب اجتماعی یا social phobia نوعی اضطرابه که با ترس و اضطراب شدید در موقعیت‌های اجتماعی شناخته می‌شه.اضطراب اجتماعی یک اختلال بسیار ناتوان‌کننده‌ست که می‌تونه خیلی از جنبه‌های زندگی فرد رو مختل کنه.
اضطراب اجتماعی عموماً شامل نوعی نگرانی شدید، مزمن و پایدار می‌شه که فرد از قضاوت دیگران در مورد ظاهرش یا رفتارش یا خجالت کشیدن و تحقیر شدن در حضور دیگران داره. در حالی که شخص مبتلا معمولاً متوجه غیرمنطقی بودن یا زیاده روی در این احساس ترس و نگرانی می‌شه، ولی غلبه کردن به این ترس براش خیلی سخته.
𑁍𑁍

خودش رو روی تختش جمع کرد و با بدخلقی وارد سایت فروشگاهی شد و شروع به خرید آنلاین مواد غذایی مورد نیازش کرد. به هرحال این کار از بیرون رفتن و مواجه شدن با آدم ها بهتر بود.
تا حدود یک ساعت بعد،کسی به خونه‌ش می‌اومد و خرید هاش رو بهش تحویل می‌داد؛کسی که ممکن بود هر شخصیتی داشته باشه.
از کجا معلوم، شاید اون آدم یه خلافکار بود، یا قاتلی که درآمدش رو از طریق قاچاق اعضای بدن مقتولینش به دست می‌آورد!

شاید بهتر بود خرید هاش رو خودش انجام بده تا حداقل کسی آدرس خونه‌ش رو نداشته باشه، ولی نمی‌تونست اجازه بده دیگران بهش بخندن و ترحم کنن؛ هنوز روزی رو که بعد از لمس بی منظور فروشنده ی مغازه که فقط می‌خواست جای وسیله ی مورد نیازش رو یهش نشون بده پا به فرار گذاشته بود و با تنه زدن به دختربچه ی کوچکی باعث زمین خوردنش شده بود رو فراموش نکرده بود. دیگران چقدر بهش خندیده بودن!

با صدای در از جا پرید و وحشت زده شروع به نگاه کردن به اطرافش کرد. برای رسیدن خریدهاش زود نبود؟
دست و پاش رو گم کرده بود. اگه بین حرف هایی که مجبور بود بزنه تپق می‌زد چی؟!
سعی کرد که میل به فرار کردن و افکار دیوانه کننده ی توی سرش رو نادیده بگیره و به سمت در بره، اما قبل از برداشتن قدم اول منصرف شد؛ بهتر بود اول لباس مناسب تری بپوشه.
در کمدش رو باز کرد و به لباس هایی که بدون نظم آویزون شده بودن نگاه کرد. طیف رنگی تماماً تیره ی لباس هاش به نظر کسل کننده و بی‌روح بود.
وقت زیادی نداشت، پس بدون عوض کردن شلوار مشکی رنگش و بدون توجه به هوای گرم تابستون، هودی گشاد و ساده ی مشکی رنگی رو روی بلوز تیره‌ش پوشید!

در واقع برای اون فرقی نمی‌کرد که تنها باشه و یا چندین نفر کنارش باشن، جانگکوک مخفی بودن رو ترجیح می‌داد و حس می‌کرد رنگ سیاه به دیده نشدنش کمک می‌کنه.
با نزدیک شدنش به در، نفسش رو توی سینه‌ش حبس کرد. از همون لحظه می‌تونست خشک شدن دهان و لرزش دست هاش رو احساس کنه.
به صورت ناخودآگاه،کلاه لباسش رو روی سر و قسمتی از صورتش کشید و در رو با تردید باز کرد. می‌تونست ضربان محکم قلبش رو توی کل بدنش حس کنه.
فرد روبه‌روش یه زن بود؛ زن میانسال، ساده و نسبتاً چاقی که به نظر نمی‌اومد قصد آسیب زدن و یا قضاوت کردنش رو داشته باشه.

با دراز شدن دست حاوی مواد غذایی زن به سمتش، جا خورده خودش رو عقب کشید و بلافاصله بعد از درک کاری که انجام داده بود، صورت سرخ شده از شرمش رو با دست هاش پوشوند. دوباره خراب‌کاری کرده بود.
مطمئناً حالا اون زن توی ذهنش در حال فرضیه درست کردن درباره ی دیوانه بودن جانگکوک بود. با حس خجالت صورتش رو بیشتر توی کلاه لباسش پنهان کرد.
بعد از چند لحظه تحت فشار بودن و طی یک حرکت ناگهانی، کیسه های خرید رو از دست زن گرفت و بدون عذر خواهی و حتی تشکر در رو توی صورتش بست. حداقل جای شکر داشت که پول خرید هاش رو قبلا حساب کرده بود!

𑁍𑁍

سلام!
اندازه ی پارت ها به مرور زمان بیشتر می‌شن.
امیدوارم ازش لذت ببرین...

Guardian Angel Where stories live. Discover now