part.25

2.7K 440 164
                                    

روی تختش نشست و  دستش رو برای بارِ هزارم بینِ موهاش فرو کرد.
در واقع،آخرین چیزی که توی این شرایط بهش احتیاج داشت سفرِ پنج روزه ی مادربزرگِ بداخلاقش به سئول بود!

مطمئن بود که دادنِ همچین خبری به جانگکوک، باعثِ حسِ نا امنیش میشه و این چیزی نبود که تهیونگ توی اون لحظه بخواد؛ مخصوصا این که باید اون رو از محلِ امنش، یعنی اتاقِ مهمان جدا میکرد.

میتونست از جانگکوک بخواد که چند وقت توی اتاقِ اون بمونه و خودش شب رو روی کاناپه صبح کنه، ولی جوابِ مادربزرگِ بداخلاق و متعصبش رو چی میداد؟
شاید باید با خودِ کوک مشورت میکرد؟!

به سمتِ اتاقِ مهمان رفت و بعد از در زدن تا شنیدنِ ″بیا تو″ی آرومِ جانگکوک منتظر موند و بعدش واردِ اتاق شد.
آروم جلو رفت و بعد از با احتیاط نشستن لبِ تختِ کوک، با تردید سرِ صحبت رو باز کرد:
«امروز صبح مادرم بهم زنگ زد و گفت مادربزرگم داره برای چند روز به سئول میاد و..باید خونه ی من بمونه.»

نگاهِ کوک به نظر طبیعی میومد. بعد از چند لحظه ادامه داد:
«اون از وقتی که من به سئول اومدم، هر سال برای وقت های دکترش به سئول میاد و چند روزی پیشِ من میمونه. این انقدر عادیه که مادرم حتی ازم نپرسید که میتونم ازش پذیرایی کنم یا نه، فقط خبر داد. من میخوام تورو دوستی معرفی کنم که خونش برای چند هفته ای در حالِ بازسازیه و مجبوره چند وقت پیشِ من بمونه.
اینجوری همه چیز درست در میاد به جز..اتاق؛ مادر بزرگم اتاقِ مهمانِ خونه ی من رو اتاقِ خودش میدونه و اگه ازش بخوام که این چند روز رو توی پذیرایی بخوابه احتمالا فکر میکنه که دارم بهش توهین میکنم.
پس اینجوری چند تا کار میتونیم بکنیم؛ اولیش این که تو بیای اتاقِ من و من بیرون بخوابم، که این هم منتفیه...چون مادربزرگم اینو میذاره پای..چجوری بگم؟! پررو بودنِ تو، یا احمق بودنِ من! راهِ دوم اینه که تو توی پذیرایی بخوابی، که فکر نمیکنم خیلی برات دوست داشتنی باشه و آخرین راه هم اومدنِ تو تو اتاقِ منه و این که جفتمون شب رو توی اتاقِ من بمونیم.
معذرت میخوام که اذیتت میکنم، ولی باید یکیشونو انتخاب کنی..»

نگاهِ دوباره ای به صورتِ کوک انداخت. چهرش ناخوانا شده بود یا واقعا حسی نداشت؟!

*

حالش از خودش به هم میخورد، دیگران تا کی باید به خاطرِ اون عذاب میکشیدن؟!
میشنید که تهیونگ روزی چند بار به جیمین زنگ میزنه و برای اون یا هیونگِ پلیسش فایلِ صوتی میفرسته و همه این ها برای کوک بود..و بیماریش.

از وقتی که تصمیم گرفته بود به خودش غلبه کنه و کمتر باعثِ اذیتِ دیگران بشه حتی یک روز هم نگذشته بود و حالا اومدنِ مادربزرگِ تهیونگ...میتونست یه تمرینِ خوب باشه،یا یه امتحان.
اتاقِ تهیونگ یه بالکنِ کوچک داشت و مسلما اونجا موندن براش راحت تر از خوابیدن توی پذیرایی ای بود که هر لحظه ممکن بود کسی توش رفت و امد کنه.

از اتاق بیرون رفت و تهیونگ رو پیدا کرد تا تصمیمش رو بهش بگه:
«من توی اتاقِ تو میمونم، فقط به شرطِ این که درِ بالکن رو باز بذاری!»

*

درِ واحد به صدا در اومد و تهیونگ بعد از نیم نگاهی به صورتِ ناخوانای جانگکوک، با اضطراب به سمتِ در رفت و بازش کرد.

«اوه تهیونگیی! موهات چقدر بلند شدن..باید برات کوتاهشون کنم!» و توی آغوشِ کوچکی فرو رفت.
مادربزرگش همیشه همین بود، رک و مهربون. در واقع اون هر چیزی که لحظه ای از ذهنش عبو  میکرد رو بدونِ کوچک ترین فکر کردنی به زبون میاورد.
«زورِ توهم حسابی زیاد شده ها هالمونی! دارم له میشم!»
و از بغلِ مادربزرگش بیرون اومد.

جانگکوک با صورتی رنگ پریده که همچنان حسی رو منتقل نمیکرد، سرِ جای قبلیش ایستاده بود و به اون مادربزرگ و نوه ی عجیب نگاه میکرد.
مادربزرگِ اون همیشه بالافاصله بعد از دیدنش رو ترش میکرد و از پدرو مادرش میپرسید«این پسر هنوز همونطوریه؟»

با دیدنِ مادربزرگِ تهیونگ که این دفعه مستقیما به اون نگاه میکنه، سلامِ کوتاه و سریعی گفت که قبل از تموم شدن، توی صدای تهیونگ گم شد:
«این دوستمه هالمونی، جانگکوک! خونش چند وقتیه که داره تعمیر میشه اون یه مدت مهمونِ منه.»
مادر بزرگِ تهیونگ، بعد از چند لحظه آنالیز کردنِ کوک و بی توجه به نگاهِ ملتمسانه ی تهیونگ که از خواهش میکرد حرفِ ناجوری نزنه، بدنِ جانگکوک رو به اغوش کشید و بلند گفت:«این چه سر و وضعیه پسر؟اگه لباس نداری از لباسای تهیونک بردار، اینا زیادی برات گشادن!»

𓇽☘︎

گاهی زخمی میشوی...
چسب زخم هم داری ها!
ولی افسوس...که کسی نیست تا برایت نگران شود و باهر ناله ات اشک بریزد...
آن وقت است که چسب زخم را رها میکنی و به پیشواز عفونت زخمی میروی که هرچه باشد، کشنده تر از قلب خونمرده شده ات نیست....

♪✍︎✌︎

Guardian Angel Where stories live. Discover now