part.26

2.7K 473 293
                                    

«خلاصه پسرم، خوب نیست ادم توی این سن انقد تنها باشه. مثلا همسایه ی روبرویی من تو بوسان یه نوه داره هم سن و سالِ تو..اتفاقا پسرم هست..آخر هفته ها با یه دخترِ خوشگل و خوش سرو زبون میاد به مادربزرگش سر بزنه؛ نمیدونی دختره چقدر باحوصلست! یبار واسه ی منم از غذایی که درست کرده بود آورد و یکم هم باهام صحبت کرد. خوش به حالِ مادربزرگه..در کنار نوش همسر اینده ی نوش هم کلی بهش خدمت میکنه؛ ولی نوه ی من هر دفعه راهِ خونمو با نقشه های تو موبایلش پیدا میکنه..»

صدای زیرِ مادربزرگش که با سرعتِ هرچه تمام تر کلماتِ مختلف رو به دنبالِ هم بیان میکرد، روی اعصابش خش مینداخت. جانگکوک با پناه بردن به اتاقش به بهانه ی خوابِ نمیروزی درست ترین کارِ دنیا رو انجام داده بود!

«نظرتون راجع به یه کتاب داستانِ کوتاه چیه مادربزرگ؟ میتونید تا من هم یکم استراحت میکنم خودتون رو باهاش سرگرم کنید!»
اولین کلماتی که برای از سر باز کردنِ مادربزرگ به ذهنش رسید رو به زبون آورد و بعد از نشون دادنِ شلفِ پر از کتابش، به سمتِ اتاق خواب تقریبا پرواز کرد!

«باورم نمیشه؛اون میتونه همین الان به عنوانِ یه رپر دبیو کنه..مطمئنا هیچکس این استعدادو فقط به خاطرِ سن دستِ کم نمیگیره!»
در حالی که با خودش زمزمه میکرد واردِ اتاق شد.

جانگکوک کنارِ تختش، بدونِ این که چیزی زیرِ سرش بذاره روی زمین دراز کشیده بود و کوسنِ کوچیکی رو جوری که انگار زندگیش به اون بستگی داره توی بغلش میفشرد.گردنش درد نمیگرفت؟

اون مهمونش بود مگه نه؟ تهیونگ باید ازش مراقبت میکرد.
با این فکر، بالشتِ نرمی رو از روی تختش برداشت و بعد از فاصله دادنِ کوک از زمین، سعی کرد اون رو زیرِ سرش بذاره.

«چی..چیکار میکنی؟!»
صدای ترسیده ی زیرِ گوشش رو میشناخت؛ تا چند وقتِ پیش هر زمانی که درِ اتاقِ مهمانش رو میزد و سعی میکرد به صاحبِ موقتِ اون اتاق نزدیک بشه، این صدا با ترس قصدش رو جویا میشد..ولی حالا چند روزی میشد که این صدارو به این صورت نشنیده بود. داشت پسرفت میکرد؟

«هیچی..هیچی..ببین، من نمیخوام بهت اسیب بزنم باشه؟ فقط میخواستم اینو بذارم زیرِ سرت که گردن درد نگیری..»
و به بالشتِ توی دستش اشاره کرد.

نگاهِ کوک شبیهِ روزهایِ اولِ آشناییشون شده بود، ترسیده و گارد گرفته.این رو دوست نداشت.
چند روزِ اخیر از نگاه کردن توی صورتِ کوک احساسِ قدرت میکرد؛ از نگاهِ مستقیمش، از جرئتِ توی چشم هاش..و حالا..دوباره به خونه ی اول برگشته بود، مرحله ی ترس زدایی از نگاهِ همخونش!

*

نگاهی به تهیونگ که توی دور ترین فاصله ازش و با بالشتی که انگار توی دساش خشک شده بود نشسته بود انداخت؛ باز هم باعثِ دردسر شده بود.

قرار بود مادربزرگِ تهیونگ براش یه چالش باشه، یه تمرین برای معاشرت..ولی اون دوباره مثلِ ترسوهای بی مصرف به اتاق پناه اورده بود..و حالا این اتفاق..کاش میتونست یه مشت به خودش بزنه!

همیشه از قضاوت شدن میترسید، از نگاهِ بدِ دیگران؛ و حالا اولین جمله ای که یه آدم بعد از دیدنش به زبون اورده بود انتقاد از لباسش بود؛ اون هم در کنارِ آغوشِ سفتی که آخرین امیدهای کوک برای خودداری رو هم کامل از بین برد. شاید لازم بود با دوستِ روانشناسِ تهیونگ حرف بزنه؟!

این راه رو برای اخرین تیرِ ترکش گذاشته بود. در هر حالت هیچ روانشناسی که نمیتونست فقط با حرف زدن بیماری رو درمان کنه و این بزرگترین ترسِ کوک بود؛ معاشرتِ اجباری با ادم ها و قرصِ اعصاب!

راهِ دیگه ای به ذهنش نمیرسید و آدمِ موردِ اعتمادتر از تهیونگ هم سراغ نداشت، باید فقط امتحانش میکرد.

«من..آمادم که با دوستت حرف بزنم..همون روانشناسه!»
این تمامِ ارادش بود، آخرین امیدش.

به نظر نمیومد تهیونگ حرفش رو باور کرده باشه. ذوق زده به صورتِ کوک خیره شده بود و انگار با چشم هاش دنبالِ نشونه ای از دروغ توی اون چهره میگشت!

نمیتونست وقت رو از دست بده. قبل از پشیمون شدنِ کوک به تلفن چنگ زد و مشغولِ ارسالِ متنی بلند بالا برای هیونگش شد؛ متنی که از شدتِ تند تایپ شدن بیشتر به سوالاتِ آزمونِ املا شباهت داشت که ازشون میخواست غلط های املایی رو توی متنِ داده شده پیدا کنن!
☾︎
8170تا ویو..
ممنونم💛シ︎

Guardian Angel Where stories live. Discover now