بعد از بیدار شدنش و قبل از خارج شدن از اتاق، به هندزفریِ سفید رنگش چنگ زد و اون رو محضِ احتیاط توی جیبش گذاشت.حمله های مادربزرگ قابلِ پیشبینی نبودن!
روزِ قبل، بعد از این که جانگکوک حتی برای شام خوردن هم از اتاق بیرون نیومد بالاخره توجهِ مادربزرگ بهش جلب شد و تهیونگ تا قبل از دهِ شب که به بهانه ی خواب آلودگی خودش رو از دیدِ مادربزرگش مخفی کرد و به کوکِ گرسنه پیوست مجبور شد به سخنرانی های مادربزرگ در موردِ ″احترام به بزرگ تر″، ″خوابیدنِ زیادِ جوون های امروز و تنبلیِ اون ها″ و چیزهایی از این قبیل گوش کنه؛ جوری که قبل از خوابیدن حس میکرد از بس سرش رو برای تایید تکون داده که دچارِ تیکِ ″سر تکون دادن″ شده!
واردِ آشپزخونه شد و بعد از لبخند زدن به ظرف های کثیفی که نتیجه ی دستبرد زدنِ نیمه شبیِ اون و کوک به غذاها بود، روی صندلی نشست و درحالی که نونِ کره ایش رو به ارومی گاز میزد به فکر فرو رفت.
امروز باید سرِ کار میرفت و مطمئن بود با توجه به کم کاری هایی که چند وقتِ اخیر داشته، مدیرِ پرورشگاه حتی مرخصیِ ساعتی هم برای زودتر برگشتن بهش نمیده و نمیدونست تنها گذاشتنِ کوک با مادربزرگ توی خونه آسیبِ کمتری بهش میزنه یا بردنِ اون به محلِ کارش و روبه رو کردن پسر با تعدادِ زیادی آدم...چیزی به ذهنش نمیرسید.
آخرین قلپِ شیر نوتلایی که مادربزرگش دیروز بعد از دیدنِ جعبه ی نوتلایی که تهیونگ در حالِ دور ریختنش بود با ریختنِ شیر توی شیشه ی به نسبت خالیِ اون درست کرده بود رو نوشید و برای بیدار کردنِ کوک و مشورت گرفتن ازش به سمتِ اتاق رفت.
کوکِ خوابیده روی زمین رو از خواب بیدار کرد و منتظرِ هوشیار شدنش موند که با دیدنِ بلوزِ بالا رفته از کش و قوس اومدنِ صبحگاهیش حس کرد صبحونه ای که خورده از شدتِ تعجب در حالِ بیرون زدن از چشم هاشه:
«_کوک اینا چین؟!»پسرِ کوچیک تر که هنوز تا هوشیاریِ کامل فاصله ی زیادی داشت بعد از سوالِ تهیونگ با گیجی به جایی که اون بهش خیره شده بود نگاه کرد..لباسش رو میگفت؟!
«_منظورت چیه؟»تهیونگ از درست بودنِ پرسیدنِ این سوال مطمئن نبود، ولی حس میکرد اگه توضیحی نشنوه ممکنه تا رسیدن به محلِ کارش از تعجب و کنجکاوی بمیره!
«شکمت کوک! تو..سیکس پک داری؟!»نگاهِ کوک دوباره تار شد..از همین میترسید.
توی مدتی که برای کشفِ حریم ها و خطِ قرمز های همخونش تلاش کرده بود، به این نتیجه رسیده بود که تقریبا هر چیزی جزءِ خطِ قرمز های پسر محسوب میشه، مگه این که خلافش ثابت شه و حالا با پرسیدنِ این سوالِ احمقانه پاش رو روی هزارمین خطِ قرمزِ کوک گذاشته بود.
قبل از این که بخواد دهن باز کنه و به خاطرِ کنجکاوی و دخالت کردنش عذر بخواد، جانگکوک به طرزِ غیرِ منتظره ای شروع به حرف زدن کرد.. این پیشرفت محسوب میشد؟!«_پدر و مادرم وقتی نوجوون بودم میبردنم پیشِ یه روانشناس. اون بهم قرص میداد و ازم میخواست کلی کارِ سخت انجام بدم؛ مثلا یه بار مجبورم کرد با خانوادم برم به یه مهمونیِ بزرگ و با همه ی مهموناش احوال پرسی کنم و دست بدم..یسریاشون بغلمم میکردن..تهش کارم به بیمارستان رسید.
باشگاه هم از همونا بود..چند وقت بعد از اون مهمونی مجبورم کرد که به یه باشگاهِ عمومی برم. زیاد شلوغ نبود..ولی اذیتم میکرد.
پدر و مادرم به مربیم توی باشگاه سپرده بودن حواسش بهم باشه؛ که فرار نکنم، حمله بهم دست نده و تمریناتمو درست انجام بدم..عادت کردن به آدمای توی باشگاه خیلی سخت بود، ولی خودمم بعدِ یه مدت فهمیدم به ورزش علاقه دارم و ادامش دادم..»کوک تو حالِ خودش نبود.
حتی اگه خیره موندنِ چشم هاش به جایی پشتِ سرِ تهیونگ و فاصله ی نزدیکش به اون رو نادیده میگرفت، حجمِ زیادِ حرف هاش این رو ثابت میکرد؛ این جملات از مجموعِ حرف هایی که تا به حال از کوک شنیده بود هم بیشتر بود!توی سکوت مشغولِ مرور کردنِ حرف های همخونش بود که نگاهش به ساعتِ روی مچش افتاد؛ نُهِ صبح..الان باید در حالِ احوال پرسی با همکاراش میبود..انگار دلیلِ اومدنش به اون اتاق به کل از یادش رفته بود!
«_ببین کوک، من الان واقعا دیرم شده خب؟ اصلا اومده بودم اینجا که ازت بپرسم راحت تری باهام بیای سرِ کار یا تو خونه پیشِ مامان بزرگ بمونی..محلِ کارِ من جای شلوغی نیست. بچه ها و کارکنا توی اتاقشونن و من فقط باید به چند تا بچه مشاوره بدم، توهم میتونی پشتِ پارتیشن بمونی..میای؟!»تصمیمِ استرس زایی بود..مخصوصا که باید به سرعت گرفته میشد. البته جانگکوک فکر نمیکرد چیزی بتونه آزار دهنده تر از تنها موندن با مادربزرگِ تهیونگ باشه و در هر حال اون هم قرار بود برای بهبودش تلاش کنه..
«_صبر کن الان حاضر میشم!»𖣔᯾
و چه آدم هایی که به انتظار رنگین کمان از لذتِ باران محروم شدند...!
𖣔᯾
کاور هر سه تا بوک و پروفایل و تممو باهم عوض کردم..خودمم گیج میشم راستش..ولی شما گیج نشید!🧡🍁
YOU ARE READING
Guardian Angel
Fanfictionجانگکوک داستان بیماره...البته نه یه بیماری جسمی!یه بیماری روحی روانی به اسم social anxiety disorder یا اضطراب اجتماعی! اون تو ارتباط برقرار کردن و روابط اجتماعی صفره و از قضاوت شدن و مورد آزار قرار گرفتن میترسه... ولی شاید یه فرشته محافظ تو زندگیش ب...