کوک؟ ساعت چنده؟»
تهیونگ با چشم هایِ پف کرده و بینیِ سرخ شده از گریه در حالی که چند دقیقه بود اغوشِ کوک رو ترک کرده بود پرسید.«- سه و بیست و پنج دقیقه.»
چشم هایِ تهیونگ با شیطنتِ کمتر دیده شده ای درخشیدن.
«- تو میخوای بخوابی؟!»
جانگکوک سرش رو به نشانه ی منفی تکون داد. در هر حال به نظر میومد تهیونگ این سوال رو به قصدِ جوابِ منفی گرفتن پرسیده باشه و کوک...بی اختیار تسلیمِ تهیونگ بود.«- الان خیابونا خلوتن. میای بریم بیرون؟ بدونِ ترس از ادما؟»
کوک ترشحِ آدرنالین تویِ بدنش رو حس میکرد. این وسوسه انگیز ترین پیشنهادی بود که میتونست بشنوه.
این دفعه سری به نشانه ی تأیید تکون داد و قبل از این که رفتارِ هیجان زده ای از خودش نشون بده، برایِ لباس عوض کردن به اتاقش برگشت.**
«- نگاه کن کوک! اون فروشگاه این وقتِ شبم بازه. تو گرسنت نیست؟!»
کوک بعد از خندیدن به جمله یِ تهیونگ که انگار جمله ″بیست و چهار ساعته″ یِ نئونی رو رویِ تابلویِ اون فروشگاه نمیدید، حرفش رو تأیید کرد:
«- چرا اتفاقا. مگه ما شام نخوردیم؟!»«- این خاصیتِ نصفه شبه! لذتِ غذا خوردن تویِ این ساعت رو با هیچی نمیشه عوض کرد.»
و به سمتِ فروشگاه دوید. نودل میتونست گزینه ی خوبی باشه، ولی اون وقتِ شب آبِ جوش پیدا نمیشد. پس به چند بسته چیپس، کرانچیِ تند، پاپ کورن و نوشیدنی بسنده کرد و این دفعه با دست هایِ پر و به ارومی از فروشگاه خارج شد.با دادنِ نصفِ بیشترِ وسایلِ تویِ دستش به کوک، تویِ خیابون هایی که با نورِ کم جونِ زرد رنگ زیادی ساکت و آروم دیده میشدن به سمتِ مقصدِ نا معلومی حرکت کرد. تصمیم گرفته بود همون یک شب هوسوک هیونگِ دوست داشتنیش رو فراموش کنه.
«- داریم کجا میریم هیونگ؟!»
تهیونگ شونه ای بالا انداخت:
«- کلیشه ایش اینه که بریم یه جایی مثلِ رودخونه یا پارک. ولی تویِ این تاریکی من حتی راهِ خونه ی خودمم نمیتونم تشخیص بدم، راستش رو بخوای اصلا نمیدونم کجاییم!»«- میگی گم شدیم هیونگ؟!»
جانگکوک با صدایِ هیجان زده ای پرسید و قدم هاش رو برایِ هم قدم شدن با تهیونگ سریع تر کرد.
«- این طور به نظر میاد؛ حداقل تا روشن شدنِ هوا.»
جانگکوک با همون هیجان شونه بالا انداخت.«- تا کجا میخوای راه بری؟ بیا کنارِ یکی از همین درختایِ کنارِ خیابون بشینیم. در هر حالت که به پارک و رودخونه نمیرسیم!»
**
«- دولت باید یه فکری به حالِ بی خانمانا بکنه، ببین! پسرایِ به این جوونی کنارِ خیابون خوابیدن.»
بدونِ این که توجهی به صدایِ غریبه ی بالایِ سرش بکنه، غلتی زد که به پایین افتادنش از جایی که مسلما تخت نبود انجامید. این کدوم قسمت از خونهش بود که چنین زمینِ سفتی داشت؟!چشم هاش رو به سختی باز کرد و قبل از این که بتونه دنبالِ دلیلی برایِ رویِ تخت نخوابیدنش بگرده، با دو مردِ کت و شلوار پوش و یک اسمونِ صاف بالایِ سرش رو به رو شد. اون تویِ خیابون چیکار میکرد؟ دزدیده بودنش؟!
با افتادنِ بسته یِ خالیِ کرانچی کنارش بر اثرِ باد، تازه شبِ قبل رو به یاد آورد و با وشم هاش دنبالِ کوک گشت. عجبِ شبِ پر ماجرایی بود!
«- هی پسر جون! تو چه کارایی بلدی؟! شرکتی که ما توش کار میکنیم دنبالِ نگهبان میگرده؛ اگه بخوای میتونیم تو و دوستت رو بهشون معرفی کنیم. بیکاری دردِ بزرگیه.»
تهیونگِ نیمه هوشیار دنبالِ دلیلی برایِ پیشنهادِ مرد گشت و با پیدا نکردنش، لب هایِ خشک شدش رو از هم باز کرد: «- ولی من که خودم کار دارم..چرا اینو میگید؟»
مردِ درشت تر که کت و شلوارِ زشت و ابی رنگی به تن داشت، متحیر به تهیونگ نگاه کرد:
«- کار داری و حقوقت به قدری کمه که مجبوری تو خیابون بخوابی؟ چرا به جایِ خوراکی خریدن کمی پس انداز نمیکنی؟»تهیونگ که بالاخره متوجهِ قضیه شده بود، بلند زیرِ خنده زد.
«- من بی خانمان نیستم اقا، دیشب با دوستم برایِ گردش بیرون اومدیم و گم شدیم، همین!»صدایِ بلندِ خندش، کوک رو هم از خواب بیدار و به جمعِ سردرگم ها اضافه کرد:
«- چی شده هیونگ؟ بی خانمان دیگه چیه؟!»⋇⋆✦⋆⋇
پارتِ به شدت زود هنگام....
ممکنه تا حوالیِ یه هفته ی دیگه نتونم اپ کنم..شما فعلا همین سه پارتِ پشتِ سر هم رو از من داشته باشید..
:)🤍
YOU ARE READING
Guardian Angel
Fanfictionجانگکوک داستان بیماره...البته نه یه بیماری جسمی!یه بیماری روحی روانی به اسم social anxiety disorder یا اضطراب اجتماعی! اون تو ارتباط برقرار کردن و روابط اجتماعی صفره و از قضاوت شدن و مورد آزار قرار گرفتن میترسه... ولی شاید یه فرشته محافظ تو زندگیش ب...