روی زمین ولو شد و سرش رو رویِ شکمِ کوکِ دراز کشیده روی زمین گذاشت. حالا تنها چیزی که اونجا بهش شباهت نداشت اتاقِ مهمان بود.
چشم هاش رو دورِ اتاق چرخوند. پرده های ضخیم و سفید_طوسی از میله پرده هایِ چوبیِ تیره اویزون بودن و همخوانیِ زیبایی با دیوار های تازه رنگ شده ی اتاق درست کرده بودن؛ فرشِ روی زمین اتاق که رنگ های آبی،سفید و خاکستریش مرده و کمرنگ به نظر می رسیدن با قابِ عکس های بی عکسِ روی یکی از دیوار ها هارمونی داشت و سبزِ تیره ی کاکتوس های موردِ علاقه ی تهیونگ که توی گلدان های کوچک و سفید رنگشون روی همه ی قفسه ها دیده می شدن چشم ها رو به خودش جذب می کرد. اون اتاق قبل از زیبایی،پر از زندگی بود..پر از یک شروعِ دوباره.
جانگکوک از سنگینیِ سرِ تهیونک روی شکمش کمی تکون خورد و نیشخند زد. حالا اتاقش هم شبیه و طبقِ سلیقه ی تهیونگ شده بود.
یادِ مادرش افتاد و پافشاری ای که برایِ گنجوندنِ رنگ های گرم توی اتاقش به خرج می داد. از رنگ ها گرم متنفر بود.
بینِ تک تکِ زاویه های اتاقِ ارامش بخشش تکه هایی از خودش و تهیونگ نهفته بودن؛ اون قابِ عکس های خالی، اون کاکتوس ها...این رو بیشتر از هر چیزی توی دنیا دوست داشت، بدونِ این که حتی دلیلی براش پیدا کنه. اون چرا باید از نهفته بودنِ قسمت هایی از وجودِ تهیونک توی اتاقش لذت میبرد؟!
شاید کمبود.. کمبودِ کسی که بدونِ سوال پرسیدن به نظراتش احترام بذاره و بدون شکستنِ خطِ قرمز هاش بهش نزدیک شه..کمبودِ دوست داشتنِ بی قید و شرط..
یادش نمی اومد کجا، ولی یه بار خونده بود ″مادر ها همیشه عاشقِ بچه هاشون هستن. مهم نیست اون بچه چقدر بد باشه و چقدر اون هارو اذیت کنه؛ اون ها بچه هاشون رو فقط به خاطرِ گوشت و پوستشون دوست دارن″
اون هرگز مادرش رو نزده بود، هیچ وقت ازش نخواسته بود که از زندونی نجاتش بده، مادرش هیچ وقت برای ازاد نگه داشتنش تلاش نکرده بود، هیچ وقت برای خوب زندگی کردنش به نزدیکانش رو ننداخته بود...مادرش دوستش داشت.. فقط به خاطرِ رشته ی درهم پیچیده ی دی ان ای توی وجودش..
تهیونگ هم دوستش داشت... بی هیچ دلیلی، بی هیچ شرطی..اون مادرش رو نزده بود، ولی چندین بار به تهیونگ آسیب رسونده بود؛تهیونگ بر خلافِ مادرش اون رو از زندان نجات داده بود، برای آزادیش تلاش کرده بود و برای خوب شدنش به چند نفر رو انداخته بود...مادرش توی زندگیِ اون فقط مادر بود، کسی که به دنیاش اورده و تهیونگ..اون یه فرشته بود..پاداشِ کارهای نیکش توی زندگیِ قبلی..
**
«خوبه جیمین، خیلی خوبه..هیکلش ازم بزرگتر شده..اجازه هم نمیده موهاش رو کوتاه کنم..البته خودمم دلم نمیخواد، موی بلند قشنگش میکنه!»
چشم های جیمینِ توی صفحه ی موبایلش با لبخند به حالتِ هلالی در اومدن.
«داری موفق میشی تهیونگ..باورم نمیشه این پسر همون جانگکوکِ منزویه که از ویس فرستادن هم فراری بود! الان کجاست؟!»لب های تهیونگ با لبخندِ ارومی کش اومدن.
«طبقِ معمول روی زمینِ اتاقش خوابیده..یه سری رفتاراش انگار هرگز عوض نمیشن»جیمین سر تکون داد.
«فردا بعد از باشگاهش برید یه جایی..دوتایی تنها. فکر کنم بعد از این همه کنارت راه رفتن توی پاساژای شلوغ به بهونه ی تغییرِ دکوراسیون لیاقتِ یه جشنِ کوچیکِ دونفره رو داشته باشه.»لبخند پر آرامشِ تهیونگ به لبخندِ ذوق زده و بزرگی تبدیل شد.
«اره خودمم تو فکرش بودم..ولی هیونگ، حواسم بهت هست که جدیدا زیادی کم پیدا شدیا..انگار هیونگای پلیس بیشتر ازت خبر دارن!»سرِ جیمین پایین افتاد.
«اینجوری نگو..یونگی و هوسوک دارن بعد یه ماه از ماموریت بر میگردن..باید مقدماتِ خوش امد گویی رو فراهم کنم دیگه..»چشم های پر شیطنتِ تهیونگ کمی ریز شدن.
«یونگی و هوسوک هیونگ؟!..مطمئنی منظورت بیشتر قسمتِ یونگی نبود؟!جیغِ گوش خراش و بلندِ جیمین باعثِ تکون خوردنِ کوک توی اتاق شد.
«خیلی ادمِ بدی هستی تهیونگ! همیشه که قرار نیست سینگل بمونی..اون موقع من میدونم با تو!»**
:″)))))
اهم اهم..حالا همین جوری که سافتید برید یه سر به بوکِ جدیدمم بزنید..︵‿︵(´ ͡༎ຶ ͜ʖ ͡༎ຶ ')︵‿︵
YOU ARE READING
Guardian Angel
Fanfictionجانگکوک داستان بیماره...البته نه یه بیماری جسمی!یه بیماری روحی روانی به اسم social anxiety disorder یا اضطراب اجتماعی! اون تو ارتباط برقرار کردن و روابط اجتماعی صفره و از قضاوت شدن و مورد آزار قرار گرفتن میترسه... ولی شاید یه فرشته محافظ تو زندگیش ب...