بلند شدن ناگهانی صدای موبایل تهیونگ، هر دو نفر اون ها رو از افکار گرداب مانندشون بیرون کشید و به فضای دلگیر بازداشتگاه برگردوند.
«- جانم هیونگ؟»
جانگکوک لبخند محوی زد و بیشتر توی خودش جمع شد. به این لحن مهربون حسادت میکرد.تهیونگ با آرامشی که هر لحظه کمتر میشد، شروع به راه رفتن توی اتاق کرد و به حرف های برادرش گوش سپرد:
«- توی حومه ی شهر یه نفر رو دستگیر کردن؛ تا جایی که میدونم جرمش زورگیری بوده. فعلاً توی یه پاسگاه محلی نگهش داشتن تا فردا به شهر انتقال پیدا کنه. قرار شده بفرستنش اداره ی ما و باید توی همون بخش بازداشتی ها بمونه؛ اتاق کنار همون پسری که نامجون گفته به خاطرش گرد و خاک به پا کردی. چون به نظر نمیومد بتونه تنهایی با همچون کسی رو تحمل کنه بهت خبر دادم که اگه لازمه کاری براش بکنی. تنها اتاق مخصوص بازداشتی های ما همونه و فکر نکنم جای مناسبی برای نگه داشتن اون دو نفر باشه؛ حتی به اندازه کافی بزرگ هم نیست.»نگاه سردرگمی به دور و بر انداخت و با خداحافظی سرسری ای، تلفن رو روی هیونگش قطع کرد. مسئولیتی که در قبال کوک قبول کرده بود بیش از حد سنگین بود.
حالا باید چکار میکرد؟نمیتونست موضوع رو از کوک مخفی کنه و نمیخواست که با گفتنش پسر رو مضطرب تر از چیزی که هست بکنه. باید فقط اون رو از اتاق خارج میکرد و یا جلوی اومدن زندانی جدید به اونجا رو میگرفت؛ قبل از بیشتر آسیب دیدن کوک.
مهم نبود که حتی یک روز هم از دیدار اون ها نمیگذره، کمک کردن به اون پسر مسئولیت تهیونگ بود و خواسته ی قلبی که باید بهش گوش میکرد. اون آدم بدقول و بی مسئولیتی نبود.
بعد از خداحافظی از بازداشتگاه خارج شد و به سمت اتاق نامجون حرکت کرد. از بچگیش تا به حال، نامجون همیشه بهترین کس برای کمک گرفتن و راهکار خواستن بود. باید لطف های این مدت رو براش جبران میکرد.مثل همیشه با زدن دو تقه به در وارد اتاق شد و بدون صبر شروع به حرف زدن کرد:
«- سلام هیونگ. در مورد بازداشتی جدید شنیدی؟ باید به همون اتاقی بیاد که جانگکوک داخلشه. نمیدونم باید چیکار کنم،میدونم که اون نمیتونه این رو تحمل کنه. به این فکر کردم که بیرون از اداره تحت حفاظت باشه، پیش یه آدم قابل اعتماد. حتی روی خونه ی من هم میتونی حساب کنی! فقط لطفاً یه کاری بکن؛ اون پسر اگه با همچون کسی تنها بمونه خیلی آسیب میبینه.»نامجون با تکون دادن دست هاش تلاش کرد اون رو آروم کنه.
«- آروم باش پسر؛ یه کاری براش میکنم. نمیدونم فرستادنش به خونه تو عملی هست یا نه، ولی به هر حال اجازه نمیدم با اون مرد توی یه اتاق باشه.»تهیونگ با خوشحالی لبخند زو و نفس راحتی کشید.
«- ازت ممنونم هیونگ. به خونه ی من هم فکر کن. اون که هنوز زندانی نیست، میتونه تا قبل از اثبات مجرم بودنش توی خونه من تحت حفاظت بمونه.»نامجون نگاه مردد شده ای بهش انداخت.
«- تلاش میکنم انجامش بدم؛ به نظر فکر خوبی میاد. تو نگران نباش.»
و برای تهیونگی که داشت از اتاق خارج میشد، دست تکون داد._____________________
جلیقهی نجات رو تن ماهی بکنید میشه
جلیقه مرگ.
تو زندگی برای همه نسخهی یکسان نپیچید
همه مثل هم نیستن....
YOU ARE READING
Guardian Angel
Fanfictionجانگکوک داستان بیماره...البته نه یه بیماری جسمی!یه بیماری روحی روانی به اسم social anxiety disorder یا اضطراب اجتماعی! اون تو ارتباط برقرار کردن و روابط اجتماعی صفره و از قضاوت شدن و مورد آزار قرار گرفتن میترسه... ولی شاید یه فرشته محافظ تو زندگیش ب...