part.47

2.6K 395 180
                                    

«- یونگی هیونگ؟!»
صدای تهیونگ بود که از بینِ خواب و بیداری به گوشش می رسید. لبخندِ محوی زد.
«- چقدر زود! من تا نیم ساعت بعد میام اونجا؛ قبل از رفتنت میخوام یکم حرف بزنیم.»
پتوی نازک و نرم رو بیشتر رویِ صورتش کشید. باید به همین زودی بیدار می شدن؟!
«- جانگکوک؟»
سردیِ دستِ تهیونگ که بعد از رد شدن از پتو داخلِ یقه‌ش رفت و جایی زیرِ ترقوه هاش رو نوازش کرد باعثِ لرزشِ آروم و خوشایندِ بدنش شد. کاش در تمامِ روزهایِ باقی مونده از عمرش همینجوری از خواب بیدار می شد.
«- هوووم؟»
نوازشِ تهیونگ به قلقلکِ آرومی تبدیل شد.
«- بلند شو برو تویِ خونه بخواب، اینجا سرده. من دارم می‌رم پیشِ یونگی هیونگ؛ فردا دوباره باید بره مأموریت.»

با تأییدِ نامفهومی، غلتید و دستِ تهیونگ رو جایی بینِ سینه‌ش و زمینِ سفتی که تنها به اندازه یِ یک تشکِ نازک باهاش فاصله داشت، گیر انداخت. کاملاً بیدار بود، اما علاقه ای به تموم کردنِ این پروسه یِ لذت بخش نداشت.
تهیونگ بعد از خنده یِ آروم و معنا داری، دستِ راستش رو از زیرِ پتو بیرون کشید و بوسه یِ عمیقی به زنجیرِ نازکِ رویِ مچِ دستش زد. این تیرِ خلاص بود!

**

«- تهیونگ!»
یونگی بلافاصله بعد از باز کردنِ در و با آوایِ عمیق و پر آرامشِ همیشگیِ صداش به زبون آورد. حسِ دلتنگی تویِ وجودِ تهیونگ پخش شد و قلبش رو کمی مچاله کرد. هیونگِ آروم و منطقیش یکی از آدم هایِ دوست داشتنیِ زندگیِ اون بود؛ با وجودِ این که همیشه ازش فاصله داشت.
«- یونگی هیونگ!»
با احتیاط دست هاش رو دورِ بدنِ یونگی ای که هیچ وقت اهلِ به آغوش کشیدن نبود حلقه کرد. شاید این احساساتی شدنِ بیش از حدش هم اثراتِ روزِ دومِ رابطه ی عاشقانه‌ش بود!
«- حداقل بیا تو و به کارت ادامه بده؛ میخوام در رو ببندم!!»
لحنِ معترضِ یونگی که در تضاد با حلقه یِ محکمِ دیت هاش دورِ بدنِ تهیونگ بود به خنده انداختش. ابرازِ احساسات دیگه کافی بود.

«- روزات چطوری میگذرن؟»
یونگی در حالِ نشستن رویِ مبل با ادبیاتِ خاصِ خودش پرسید و تهیونگ رو به فکر فرو برد. باید درباره یِ رابطه ی نوپاش به یونگی چیزی میگفت؟
طولانی شدنِ زمانِ فکر کردنش، باعثِ تصمیم گیریِ ناگهانیش شد:
«- واردِ رابطه شدم!»
جمله ی بی مقدمه ای که به زبون آورد، خودش رو هم شوکه کرد؛ اما از گفتنش پشیمون نبود. به هرحال، یونگی بهترین شخص برایِ درد و دل کردن و مشاوره گرفتن بود.
«- بله؟ با کی؟»
اضطرابِ صدایِ یونگی متعجبش کرد؛ طبیعتا واردِ رابطه شدنِ اون نباید هیونگش رو اونقدر هیجان زده می‌کرد!
«- با جانگکوک...یادت میاد؟ هم خونه‌م...»
«- آره یادم میاد...مبارکه پسر...اون به نظر آدمِ آروم و دوست داشتنی ای میومد!»
آرامشِ همیشگی، به لحنِ هیونگش برگشته بود.

«- آره هیونگ، خیلی دوست داشتنیه...ولی من به خاطرش نگرانم...می‌ترسم آسیب ببینه...»
صدایِ یونگی از همیشه نرم تر شد:
«- همین نگرانی و ترست خیالم رو راحت می‌کنه. تو به کسی از آسیب دیدنش می‌ترسی آسیب نمی‌رسونی..تو به همچون کسی بی علاقه نیستی تهیونگ و این خیلی خوبه!»
بالاخره بعد از مدت ها، تهیونگ می‌تونست خودش باشه...می‌تونست نگرانی هاش رو بدونِ ترس از ضعیف به نظر اومدن بیان کنه...
«- ما زمانی باهم آشنا شدیم که کوک نیاز به کمک داشت و ضعیف بود. می‌ترسم فقط به خاطرِ اینه که کمکش کردم بهم وابسته شده باشه...می‌ترسم هرگز نتونم جلوش ضعیف باشم!»
بدنش از سنگینیِ نگرانی هایِ سرکوب شده‌ش، کمی جمع شد و دست هاش رو مشت کرد. دغدغه هاش بعد از بیان شدن کمتر آزار دهنده به نظر می‌رسیدن.

صدایِ آروم شده یِ یونگی، از جایی نزدیک تر به گوشش رسد:
«-مراحلِ جدیدِ زندگی همیشه ترسناکن تهیونگ...منم می‌ترسیدم...ولی هیچ کس یه شبه عاشق نمی‌شه؛ علاقه مند و هیجان زده شاید، ولی عاشق نمی‌شه. جانگکوک چند وقته داره با تو زندگی می‌کنه. یعنی تویِ این مدت هیچ وقت ضعیف به نظر نرسیدی؟ هیچ وقتِ بُعدِ دیگه ای از شخصیتت رو نشونش نداری؟ نگرانی و ترست به مرورِ زمان کمرنگ تر می‌شن، ولی روزهایِ اولِ این رابطه هرگز برنمی‌گرده؛ مواظب باش خرابشون نکنی!»
گرمایِ اطمینان، یخِ اضطرابِ درونیش رو کمی کوچکتر کرد. یونگی هیچ وقتِ حرفِ بی دلیل نمی‌زد و وعده یِ غیرِ ممکن نمی‌داد؛ همه چیز به مرورِ زمان بهتر می‌شد.

بعد از چند لحظه و با یاد آوریِ چیزی، لب باز کرد:
«- یونگی هیونگ؟ بینِ حرفات گفتی خودت هم می‌ترسیدی. منظورت چی بود؟»
صدایِ نفسِ بلندِ یونگی از نزدیک تویِ گوشش پیچید و بیشتر کنجکاوش کرد. هیونگش چیزی رو ازشون پنهان کرده بود؟!
«- آره تهیونگ، منم می‌ترسیدم؛ اما مثلِ تو نه. ترسیدنِ من خیلی قبل تر از این ها تموم شد...همون جایی که برایِ یاد گرفتنِ کشیدنِ طرحِ لبخندش پیشش رفتم و چندین طرح از یه لبخندِ دیگه رو زیرِ دستش دیدم...ترسِ من همون لحظه به غم تبدیل شد. غم خیلی از اون ترس و هیجانِ شیرین دردناک تره...»
بدنِ تهیونگ انگار منجمد شد و احساسِ بد، مثلِ قطراتی از اسید تویِ رگ هاش جربان پیدا کرد. دلش نمیخواست حتی به درست بودنِ حدس هاش فکر کنه.
نورِ رعد و برقی که بینِ بارونِ پاییزه زد، باعثِ درخشیدنِ زنجیرِ ساده یِ توی دستش شد. تقصیرِ اون نبود، ولی هیونگش هم می‌تونست یادگاریِ شیرینی مثلِ مالِ اون داشته باشه، می‌تونست ترسِ شیرینِ شروعِ رابطه رو تجربه کنه، می‌تونست تلخیِ غمِ ناکامی رو کمتر حس کنه و تهیونگ مسلماً یکی از موانعِ این راه بود. از راه رسیدنِ غم رو حس می‌کرد.

**

«- جانگکوکی، کجایی؟»
بلافاصله بعد از باز کردنِ در و با صدایِ بلند گفت و صدایِ پایِ جانگکوک رو به عنوانِ جواب دریافت کرد. چند ماه بود که کسی رو برایِ زنده نگه داشتنِ خونه و به استقبالش اومدن داشت، اما حالا می‌تونست کلید رو به امیدِ یک آغوش و لبخندِ استقبال کننده تویِ قفل به چرخش دربیاره. انگار شیرینی هایِ دوست داشتنیِ این رابطه به تحملِ کردنِ نگرانی و ترس هاش می‌ارزید!
بلافتصله بعد از وارد شدنِ کوک به دامنه یِ دیدش، در رو پشتِ سرش بست و با قدم هایِ بلند به سمتش رفت و اون رو در آغوش کشید. برایِ مقابله و با دغدغه ها، ترس و غم به این آغوشِ دوست داشتنی نیاز داشت. آغوشی که انگار تمامِ علاقه و صداقتِ دنیا رو تویِ خودش جای داده بود!

«- هیونگت چطور بود؟»
صدایِ آرومِ کوک، کمی حواسش رو از احساساتِ غلیان کرده‌ش پرت کرد. نیازش به تخلیه یِ احساسات رو با تمامِ وجود حس می‌کرد.
«- خوب بود. این مدت رو چیکار کردی؟»
جانگکوک به سمتِ مبل هدایتش کرد و خودش هم تویِ آغوشش جمع شد. این حالت آرامش بخش تر بود.
«- کاکتوس ها رو مرتب و تمیز کردم و بعضی هاشون که خراب شده بودن رو دور ریختم. یکم خوابیدم و آهنگ گوش کردم...خیلی حوصله سربر بود!»
«- از فردا برمی‌گردم سرِ کار. توهم باهام بیا...اونجا از خونه سرگرم کننده تره. امروز رو هم می‌تونیم غذا درست کنیم یا فیلم ببینیم. هوا برایِ بیرون رفتن زیادی بارونیه.»
صدایِ خنده مانندِ جانگکوک از رویِ گردنش به گوش رسید.
«- آره هوا بارونیه، پس می‌تونیم بریم پارک. اونجا آلاچیق داره!»
صدایِ اعتراض آمیزِ تهیونگ، تویِ صدایِ خنده یِ کوک گم شد و متقاعدش کرد. برایِ زیباتر کردنِ این رابطه، هر از چندگاهی هم باید از چهارچوبِ منطق خارج می‌شدن!
※※※※

کاور دستبنداشونه...

Guardian Angel Where stories live. Discover now