part.2

6K 754 25
                                    

صدای تق تقی که از اتاق نشیمن می‌اومد، به طرز آزار دهنده ای توی گوشش می‌پیچید و انگار که به مغزش چنگ می‌انداخت.
با دست های لرزون و سرد شده‌ش پتوی تختش رو می‌فشرد و برای مسلط شدن به خودش تلاش می‌کرد. همه چیز شبیه به یک کابوس بود.
باید چیکار می‌کرد؟!
کم کم صدای آروم پچ پچی هم در کنار تق تق بلند شد و جانگکوک رو از حدسش مطمئن تر کرد؛ اون ها دزد بودن!

شدت ترس کوک هر لحظه در حال بیشتر شدن بود و ذهنش برای پیدا کردن راه حلی بهش کمک نمی‌کرد؛ تا این که  با نزدیک تر شدن صدا ها ترس به وجودش غلبه کرد و باعث واکنش سریع بدنش شد. به سرعت در شیشه ایِ اتاقش که به حیاط پشتی راه داشت رو باز کرد، ازش بیرون پرید و تلاش کرد که تا حد ممکن خودش رو از اون محل دور کنه؛ در نتیجه چند دقیقه بعد خودش رو توی خیابون اصلی ای پیدا کرد که به خاطر گرگ و میشِ هوا، حتی توانایی واضح دیدنش رو هم نداشت. خشکش زده بود!

آدم های توی خیابون با روشن تر شدن هوا بیشتر و بیشتر می‌شدن و باعث بیشتر شدن وحشت زدگیش می‌شدن؛ تا این که بالاخره با نزدیک شدن  دسته از پسر های نوجوان و تنه ای که یکی از اون ها از قصد بهش زد، ناخودآگاه شروع به دویدن کرد و در همون حین صحنه ها از جلوی چشمش محو شدن و توی حالتی مثل خلاء فرو رفت. حالا دیگه کسی اذیتش نمی‌کرد!

**

وقتی چشم هاش رو باز کرد، محلی مواجه شد که بدون شک برزخ بود؛ دیوار های سفید که بعضی از اون ها با تابلوهای عجیبی تزئین شده بودن، افراد سفید پوشِ در رفت و آمد و صداهای شناور توی فضا، به نظر برای اثبات این حرف کافی می‌اومدن.
زنی از دور در حال نزدیک تر شدن بهش بود. مغزش فرمان فرار می‌داد.
صدای کوبیده شدن پاشنه های کفش زنانه، جایی کنار تختی که روش خوابیده بود متوقف شد  و صاحب اون کفش ها بلافاصله شروع به حرف زدن کرد:
«- حمله ی عصبی! حالت هم که به نظر خوب نمیاد. همراه نداری؟ نمی‌خوای به کسی تلفن کنی؟»
زن در حالی که نوشته های درج شده توی کاغذ توی دستش رو می‌خوند گفت و همزمان نگاه عجیبی به سرتاپاش انداخت. یعنی اون زن در موردش چه فکری می‌کرد؟ یعنی به نظر اون هم کوک یه دیوانه ی رقت انگیز بود؟!

کمی خودش رو بابت ترس های نفرت انگیزش سرزنش کرد و تمام انرژیش رو برای حرف زدن طبیعی به کار گرفت:
«- نه ممنون.»
گفتن همین جمله ی کوتاه از تمام توانایی هاش بیشتر بود. صداش مثل زمزمه ی آرومی به نظر می‌رسید، اما انگار که همین زنِ پرستار رو راضی به ترک کردنش کرد.
حالا فقط باید از اونجا می‌رفت!

آنژیوکت و چسب های روی دستش رو با احتیاط جدا کرد و بی توجه به سرگیجه ی آزار دهنده ای که گریبانش رو گرفته بود، از جا بلند و از اتاق خارج شد. راهرو های پیچ در پیچِ بیمارستان از شانس خوبش خیلی هم شلوغ نبودن.
از راهرو ها و سالن به نسبت کوچک بیمارستان رد شد و بلافاصله بعد از دیدن اولین در، خودش رو با خوشحالی از اون بیرون انداخت؛ اما طولی نکشید که با حقیقت تلخی مواجه شد: اون نمی‌دونست که کجاست، جرئت برگشتن به خونه‌ش رو نداشت و حتی نمی‌تونست توی جایی مثل هتل بمونه. باید چکار می‌کرد؟
___________________________

فرناندو پسوآ
هر کس اطمینان به دست آورد که همنوعان اش او را ارزشمند می شمارند، هراسی از آنها به دل راه نمی دهد.

Guardian Angel Where stories live. Discover now