part.14

3.3K 534 39
                                    

همون‌طور که همیشه می‌گفت، نامجون هیچ وقت اون رو ناامید نمی‌کرد؛ به عنوان مثال همون لحظه که داشت با شادی برای مهمون هاش شام درست می‌کرد، این نامجون بود که با درست کردن کارها و گرفتن اجازه ی اقامت موقت کوک توی خونه‌ش این خوشحالی رو بهش هدیه کرده بود. احساس می‌کرد بار سنگینی از روی شونه هاش برداشته شده!

می‌دونست که مسئولیت سنگینی رو در قبال پسر قبول کرده. به هرحال، آوردن پسر متفاوتی که فقط یک روز بود که باهاش آشنا شده بود به خونه‌ش برای زندگی موقت تصمیم منطقی‌ای به نظر نمی‌اومد؛ مخصوصاً حالا که پای اداره ی پلیس و اعتبارش پیش نامجون و بقیه هم در میون بود.

به نظر اون بی‌منطق زندگی کردن تا زمانی که آسیبی به خودش و دیگران نرسونه اشکالی نداشت و همین طرز تفکرش باعث خیلی از ریسک کردن ها و حتی موفقیت های تهیونگ شده بود؛ مثل کاری که توی همون لحظه داشت انجام می‌داد.

جانگکوک به نظر آدم آزار دهنده یا خطرناکی نمی‌رسید و غیرعمد بودن جُرمش تقریباً برای همه ثابت شده بود. اون نباید بزدلانه رفتار می‌کرد؛ مخصوصاً حالا که به اون پسر قول داده بود و طبق شناختی که از خودش داشت، هرگز نمی‌تونست زیر قولش بزنه. تهیونگ زیادی دلرحم بود.

قرار بود فردا صبح، جانگکوک رو با تشریفات پلیس وارانه به خونه‌ش بیارن و تهیونگ باید تا اون موقع اتاقش رو آماده می‌کرد، همسایه هاش رو برای نترسیدن از فرد جدیدی که قرار بود با ماشین پلیس و دستبند های فلزی به آپارتمانشون بیاد توجیه می‌کرد و در مورد حالت هایی که اون پسر از خودش نشون می‌داد کمی تحقیق می‌کرد و تنها کاری که تا اون لحظه انجام داده بود، برنامه ریزی برای همه ی این ها بود!
البته پنج تا مهمونی که برای شام به خونه‌ش دعوت کرده بود هم تاثیر کمی توی عقب افتادن کارهاش نداشتن. پنج تا مهمونی که برای به سلامت گذر کردن از این مرحله ی زندگی‌ش، به اون ها نیاز داشت. با یاد آوری هیونگ های عزیزش لبخند زد.

بعد از حاضر شدن شام، موبایلش رو برداشت و بیماری ای که از رفتار های کوک حدس می‌زد بهش مبتلا باشه رو سرچ کرد. به هرحال اون با مدرک روانشناسی کودکان و نوجوانان بیشتر از چیزی که نامجون تصور می‌کرد درمورد مشکلات روانی اطلاعات داشت!

با خوندن هر خط از توضیحات مقاله ی روبه‌روش، بیشتر به حدسی که زده بود مطمئن می‌شد. اختلال اضطراب اجتماعی یا سوشال فوبیا؛ این چیزی بود که کوک حجم زیادی از علائمش رو از خودش نشون می‌داد.

در مورد این بیماری توی دانشگاه خونده بود. بعضی از وقت ها بچه ها بهش مبتلا می‌شدن و اگر به سرعت تشخیصش نمی‌دادن و برای درمان اقدامی انجام نمی‌شد، ممکن بود اون اختلال توی بزرگسالی هم باهاشون همراه بشه و مشکلات زیادی رو برای اون ها به ارمغان بیاره. این روز ها نوجوون های زیادی رو با این بیماری می‌دید.

به هر حال، باید بعد از مطمئن شدن از حدسش با روانشناس مشورت می‌کرد و اقدامات لازم رو برای درمانش انجام می‌داد. اون باید به پسر کمک می‌کرد.
______________________
یادم نمیاد قبل از تو چجوری زندگی میکردم....

_____________________
بابت همه چیز ازتون ممنونم💙

Guardian Angel Where stories live. Discover now